$('#s1').cycle('fade');
  جستجو

 صفحه نخست  |  راهنمای فروشگاه  |  تماس با ما  |نحوه خرید  |  سبد خرید   |        ثبت شده در سايت ساماندهي كشور

مقالات رایگان دانشجویی > تاریخ و ادبیات

Bank Sepah:5892-1010-5735-6012

Email: dociran.pdfiran@gmail.com

09153255543  عالم زاده

 مقالات علمي تاریخ و ادبیات
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس

تاریخ ایجاد 1388/12/15  تعدادمشاهده  2861

 

 
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
پيشينه ها، عوامل و شرايط انقلاب
انقلاب چيست ؟
    ما از روند انقلابي چه معنايي را در نظر مي گيريم ؟ در معناييي كه اين اصطلاح را به كار مي بريم ، انقلاب عبارت از عصيان جمعي ناگهاني و شديدي است كه قصد آن واژگوني قدرت يا رژيمي و دگرگوني وضعيت معيني است . به دين ترتيب ، انقلاب حقيقتاً لحظه اي تاريخي است كه حالت انفجار اجتماعي و در عين حال حالت هيجان انفرادي مشخصه آن است . بنابراين حادثه اي است كه مي توان زمان آن را مشخص نمود ، گو اين كه در عمل انجام دادن اين كاربسيار مشگل است ، خصوصاً در لحظه وقوع . حتي گاهي تاريخ نويسان بر سر تعيين تاريخ شروع و خاتمه انقلاب معيني به توافق نمي رسند . انقلاب را لحظه اي پرهيجان و داغ و در تاريخ نام مي برند كه، لزوماً محدود است يعني ابتدايي دارد و انتهايي.
    علاوه بر تعريفي كه در بالا ارائه گرديد ، بعضي از پديده ها را نيز به انقلاب منتسب مي سازند ، مثل اصطلاح انقلاب صنعتي يا انقلاب تكنولوژيك . در عنوان نمودن اين اصطلاحات بيشتر تكيه بر تغييرات قابل ملاحظه و طولاني است كه به دنبال بعضي از تحولات تكنيكي به وجود آمده است و روشن است كه تعريف ما از آن چه كه تحت عنوان (( روند انقلابي )) نام مي بريم شامل اين نوع انقلاب نمي گردد.
 
 
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
 علاوه بر اين روند انقلابي طرحي از دگرگوني رژيم را در بر دارد ، يعني سعي در زير و رو كردن رژيم به نفع قدرت جديد مي كند و به همين انقلاب از نهضتي كه ناشي از نارضايتي است و هدفش بر طرف كردن بعضي نارضاييها و نارساييها است ، متفاوت مي باشد ، در حالي كه روند انقلابي فرا تر از اين مي رود و هدف آن نفعي قدرت يك رژيم است . البته گاهي هم اتفاق مي افتدكه نهضت ناشي از نارضايي به روندانقلابي تبديل شود ولي لزوماً چنين نيست . بلاخره ما حالت ((انقلاب دايم )) يا (( جامعه انقلابي )) را نيز مشمول تعريف خود نمي كنيم . ما تصور مي كنيم كه اين اصطلاحات بيشتر از ايدئولوژي مايه مي گيرند تا جامعه شناسي و چنين مفاهيمي مربوط به جامعه بعد از انقلاب مي گردد ، به دين معني كه جامعه اي را عنوان (( جامعه انقلابي )) مي دهند كه در مقابل روند انقلاب جديدي ، ( اعم از چپ يا راست )، سعي در حفظ و نگهداري دستاوردهاي انقلاب دارد .(1)
تئوريهاي تبين كننده انقلاب
ماركس و آندرت
-    يكي از نقاطي كه در نظريه افلاطون و جود داشت و برخي ديگر از دانشمندان نظير ارسطو نيز به آن اشاره كرده اند ( م.ش. ويل دورانت 1345 ص 87 ) فقر و تضاد طبقاتي بين فقرا و
فقر--- انقلاب
1-       گي روشه كه تغييرات اجتماعي دكتر منصور وثوق ص 224 سال 1368 
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
-    اغنيا ء است . كارل ماركس (Marx ) هم به طوري كه بيشتر خوانندگان با مطالعه ، مي دانند ، در تئوري طبقاتي خود به بدتر شدن و بيچارگي ( V erlendunj ) طبقه گارگر در پي جريان صنعتي شدن به عنوان علت و انگيزه انقلاب مي پردازد .
بدين معني كه با پيشرفت صنعتي ، سود سرمايه داران به مراتب بيشتر از بهبود وضعيت كارگران مي باشد.
-        فقر به عنوان علت انقلاب از جانب ها نا آندرت Hanna Arendt ,1963  ) هم تاييد و
تاكيد مي شود . اما در صورتي كه بخواهيم تاد حدودي ترتيب زماني را رعايت كنيم لازم
است ابتدا به چند نظريه نسبتاً قديمي به طور كوتاه اشاره نمائيم .
 
گوتشالك
گوتشالك ( Gottschalk ) به عنوان يك تاريخ دان ، پيدايش انقلاب را به علل زير مي داند :
1- تقاضا و نياز مردم براي يك تغيير ، كه خود از دو علت ديگر سرچشمه مي گيرد :
الف : تحريك مردم ( provocat ion ) مثلاً از طريق فشار اقتصادي
ب: هم عقيدگي فشرده و قوي بين مردم (  solidified public opinion ) درباره اين كه وضع بايد تغييركند.
2-اميدواري مردم به موفقيت ( hopfulness ) ، كه خود در پي عوامل زير به وجود مي آيد : ب: داشتن رهبري ( leadership )
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
3- ضعف نيروي حاكم و ترديد آنها در حقوق خود . ( نقل از ( dahrendorf  1974 173 .
برينتون :
برينتون ( brinton ) دانشمند تاريخ شناس ديگري است كه كتاب قديميش به زبان فارسي نيز به چاپ رسيده است . وي براساس يك بررسي استقرائي از چهار انقلاب : انگلستان ، فرانسه ، آمريكا و روسيه و استخراج وجوه اشتراك آنها ، علت انقلاب را در عوامل زير مي بيند:
1- پيشرفت اقتصادي
2- تضاد طبقاتي شديد
3- از خود بيگانگي شدن روشن فكران
4- ضعف و عدم كارائي دستگاه دولت
5-انعطاف پذيري طبقه حاكم كه از نظر رواني نيز نامطمئن و بي تعادل است و نمي تواند خود را با شرايط جديد تطبيق دهد .
       هر چند كه كاربرينتون براي زمان خودش باارزش و در شرايط بعد نيز تا حدودي قابل استفاده است ، اما به قول ذاهرندوف: همانطور كه نام كتاب برينتون مي گويد او در كارش به تشريح جريان چهار انقلاب پرداخته و ارتباط علي و سيتماتيك بين عوامل را كمتر در نظر گرفته است تا بتواند يك تئوري انقلاب دهد ) dahrendorf , 1974:173  وstone,1971:48 وبرينتون 1362).
 
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
اكشتاين
    اكشتاين (harry Eckstein ) دانشمند علوم سياسي نيز در قالب عوامل اقتصادي به گسترش فقر در سطح جامعه بعنوان علت انقلاب اشاره مي كند و رشد سريع اقتصادي و عدم تعادل بين توليد و توزيع را از علل اقتصادي پيدايش انقلاب مي داند . بدين معني كه گرچه توليد اقتصادي رشد مي كند ، اما همه مردم به يك اندازه از آن بهره مند نمي شوند .
     اما اكشتاين عوامل ديگري را نيز در پيدايش انقلاب مؤثر مي داند و آنها را به چند دسته تقسيم مي كند . او ابتدا از روشنفكران آغاز مي كند و معتقد است كه وقتي شرايط زير بين روشنفكران وجود داشته باشد برظهور انقلاب تأثير مي گذارد :
-        عدم جامعه پذيري و انطباق سياسي مناسب روشنفكران
-        تضاد ارزشهاي اجتماعي ( يعني دوگانگي نظام ارزشي سنتي و جديد )
-    فلسفه اجتماعي و ايدئولژي و زنگزده (corrosive) يعني ايدئولژي كه ديگر منطبق با شرايط نباشد و انسانها را از پيشرفت وادارد.
-        از خود بيگانگي قشر روشنفكر
علاوه بر اين اكشتاين به عوامل اجتماعي و سياسي مؤثر زير نيز اشاره مي كند:
-    نارضايتي مردم از دايره تنگ و محدود و غير قابل ورود نخبگان و قشر بالا ( كه ارتقأ اجتماعي را براي ديگران غير ممكن مي سازد ) ،
 
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
-        آشفتگي اجتماعي ( آنومي ) ،
-        تضاد در پي پيدايش طبقات جديد اجتماعي
- ضعف دولت و حكومت و دو گانگي در درون آن
به طور كلي اكشتاين معتقد است كه اگر تغيرات اجتماعي سريع در يك جامعه روي دهد و بين نظام اجتماعي و دولت ناهماهنگي و تضاد به وجود آيد ، انقلاب پديد مي آيد ( نقل از  stone, 1971:48 ).
دور كهايم و مرتون
دوركهايم و مرتون در تئوري آنومي خود به عوامل اشاره مي كنند كه دانشمندان ديگري كه بعداً به نظريات آنها خواهيم پرداخت ، كار خود را بر آن پايه بنا نموده اند . لذا به جاست كه به اين تئوري ، به طور بسيار مختصر و تا آنجا كه به پيدايش نا آرامي و نارضايتي مربوط مي گردد،
اشاره شود .
-        دور كهايم تشريح كرده است كه در زمانهاي ركود اقتصادي ناگهاني و يا رشد سريع
-    اقتصادي ، آشفتگي اجتماعي روي دهد " .."در شرايط اجتماعي مستحكم و پايدار ، آرزوهاي Aspirationen  انسانها از طريق هنجارها تنظيم و محدود شده است . با از هم پاشيدگي هنجارها (و لذا از بين رفتن كنترل آرزوها ) ، " آنومي " يا يك وضعيت " آرزوهاي بي حد و حصر" به وجود مي آيد . از آن جا كه اين آرزوهاي بي حد طبعاً نمي
-         
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
توانند ارضاء و اشباع شوند ،درنتيجه وضعيت نارضايتي اجتماعي دائمي پديد مي آيد ... دور كهايم ثروتمندي ناگهاني در مقابل فقرا را يك عامل بحران زا ، و دليل آن را ، در تغييرات شتابزده اجتماعي 0 اقتصادي ) مي بيند كه موجب از هم پاشيدگي هنجارهاي سنتي ، يعني وضعيت سريع آنومي مي گردد.
آرزوي بي حد --- عدم توانائي ارضاء نيازهاي بي حد--- نارضايتي اجتماعي
-    مرتون نظريه دوركهايم را گسترش مي دهد و آنرا به ابعاد مختلف تجزيه مي نمايد. او به بهم خوردن رابطه بين اهداف از يك طرف و وسائل مشروع براي دستيابي به اين اهداف توجه و معتقد است كه در يك جامعه با ثبات ، بين اهداف و ارزشهاي اجتماعي – فرهنگي و راه هاي پذيرفته شده است از سوي عامه مردم براي دستيابي به آنها ، يك تعادل وجود دارد . وقتي اين رابطه متعادل بهم بخورد ، نظم اجتماعي از بين ميرود وآنومي به وجود مي آيد merton .1963.185:ff . مثلاً اگر در يك جامعه ارزشهاي مادي و نيازهاي روزافزون به انواع كالاهاگسترش يابد ، اما در آمد افراد براي دستيابي به اين كالاهاي با ارزش شده كافي نباشد ، نارضايتي و رفتارهاي آنوميك و مخالف انتظام موجود پديد خواهد آمد .
بدين ترتيب بر اساس نظريه هاي دوركهايم و مرتون تا موقعيكه اهداف جديد و بلند پروازانه اي وارد جامعه نشده است و مردم با آن مقدار كه دارند به اهداف و ارزشهاي سنتي خود مي رسند ، جامعه در حال تعادل خواهد بود . اما:
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
-        وقتي ارزشها و نيازهاي جديد وارد جامعه شود و
-        مردم آن ارزشها و نيازها را بپذيرند و
-        مايل به دست يابي به آنها باشند ،
-        اما ابزار دست يابي به آن را نداشته باشند و
-        راه رسيدن به آن اهداف عملاً براي ايشان مسدود باشد،
-        احساس نارضايتي مي كنند و به هر اقدام مغاير با سيستم موجود دست خواهند زد .
اهداف ، ارزشها و نيازها        ا مكانات اجتماعي                       نارضايتي و مخالفت
 
اولسون و لوئيز
  اولسون (mancur oison) نيز مانند اكشتاين به " تفاوت درآمد " به عنوان علت انقلاب اشاره مي كند و به دليل اين جريان را رشد سريع اقتصادي مي داند . او مي نويسد كه سياست آمريكا در مقابل خطر كمونيسم شوروي اين بوده است كه به منظور جلوگيري از يك انقلاب كمونيستي ، بايد عامل انقلاب ، يعني فقر را از بين برد. بدين معني كه فرض براين بوده است كه با پيشرفت اقتصادي مي توان ثبات سياسي به وجود آورد و از اين طريق از اشاعه كمونيسم و خطر انقلاب جلوگيري نماید . به اين علت آيزن ها وور كمك هاي اقتصادي را كشورهاي جهان سوم كه در معرض خطر كمونيسم بودند ( مانند ايران )و در عين حال در مرحله آغاز پيشرفت اقتصادي
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
(take off) قرار داشتند و سود مناسبي هم به سرمايه داران آمريكائي نويد مي دادند ، آغاز نمود (oison, 1963:529) .
   اما رشد و پيشرفت سريع اقتصادي تغييراتي را در نظام اجتماعي اين كشورها بوجود مي آورد ( مثلاً تغييرات اساسي در شيوه توليد و در نتيجه در شيوه كاركردن و نحوه زندگي ). از آنجا شيوه توليد صنعتي جديد عموماً از جانب افراد جديد در پيش گرفته مي شود ، لذا افرادي كه قبلاً داراي پرستيژ و اهميت اقتصادي اجتماعي بودند ( اگر در جريان رشد توليد جديد شركت نكنند كه عموماض نمي كنند )، موقعيت اجتماعي – اقتصادي خود را از دست خواهند داد و يعني يك تزلزل طبقه (declassation) خواهند يافت . در نتيجه اين تغيير در توزيع درآمد و ثروت ، دو گروه برنده و يازنده بوجود مي آيد : كسانيكه با تحرك جديد همراهي ميكنند (= برنده ) و آنهائي كه در اين جريان شركت نمي كنند (= بازنده ).
    لازمه اين تحرك، تحرك شغلي و مكاني (dislocation) ( يعني مهاجرت ) نيز مي باشد . در پي اين تحرك و تغيير مكاني ( مثلاً مهاجرت از روستا به شهر )، گروه اجتماعي انسانها و قواعد ، هنجارها و ارزشهائي را كه قبلاً به آن عادت داشته و به آنها پايبند بوده اند ( و از آن طريق نظم اجتماعي در نظام اجتماعي قبليشان حاكم بوده است 9 تغيير مي كند . انسانها وارد يك گروه جديد با انواع قواعد جديد مي شوند . بدين علت يك روستائي مهاجرت كرده ، آن وابستگي ها و پايبندهائي (commitments) را قبلاً به خانواده و بالاخص به گروه و قواعد ،هنجارها و ارزشهاي گروهي خود داشت ، در محيط نامتجاس جديد شهر از دست مي دهد و بجاي آن هيچ
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
نوع پايبندي به نظم جديد در شهر بوجود نمي آيد . به عبارت ديگر انسانها از نظر اجتماعي " ريشه كن" مي شوند ، يعني ريشه ها و پايبندي هاي اجتماعي خود را از دست مي دهند و آماده پذيرش حركات انقلابي و هيجاني (agitation) مي شوند (olson,1963:532) .
    در پي رشد سريع اقتصادي و تغيير شيوه توليد ، چنانكه در بالا ذكر شد ، عده اي به شيوه قديم پايبند مي مانند و در واقع در مسابقه اقتصادي مي بازند و عده اي جديد ، برنده مي شوند . هر دوي اين گروه موجب عدم ثبات جامعه مي گردند . " تازه به دوران رسيده " از قدرت اقتصادي خود استفاده مي كند تا نظام اجتماعي – سياسي را در جهت منافع خود تغيير دهد . از طرف ديگر امكان ارتقاء و پيشرفت براي آنهائي كه عقب مي مانند روز به روز سخت تر مي گردد. اينان ناراضي و به انقلاب متمايل مي گردند .
   در صورتيكه نظرات اولسون را در يك دياگرام علي ترسيم كنيم ، روابط علي مشخصتر و. براي بهره گيري بعدي مناسب تر خواهند شد .
-    لوئز(Arthur lewis) نيز نظرات مشابه به او اولسون ارائه مي كند . بدين ترتيب اولسون و لوئيز برروي دو گروه از عوامل تأكيد مي كنند :
1- عوامل اقتصادي و عواقب مستقيم آنها ( يعني فقر )و
2- عوامل اجتماعي ( يعني تغيير نظام اجتماعي در پي رشد سريع اقتصادي )
به منظور رعايت نظم مطالب ، پس از ارائه دياگرام روابط علي اين دو دانشمند ، ادامه بحث ابتدا با عوامل اقتصادي پيگيري مي شود و سپس عوامل ديگر مطرح خواهند شد.
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
رشد سريع اقتصادي
تغييرات در نظام اجتماعي
تغيير در :
شيوه توليد
شيوه كاركردن
نحوه زندگي
توليد صنعتي جديد از جانب افراد جديد
تغيير در توزيع درآمد و ثروت
دوگروه كه با شيوه جديد توليد
همراهي مي كنند ( گروه برنده )و
همراهي نمي كنند (گروه بازنده ).
برندگان      تغيير نظام سياسي – اجتماعي به نفع خود
بازندگان     از دست دادن امكانات رشد
فقر بيشتر     نارضايتي      تمايل به انقلاب
تحرك شغلي و مكاني ( مهاجرت )
ريشه كن شدن ريشه ها و پايبندي هاي اجتماعي
تمايل به انقلاب
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
جانسون
   چالمرز جانسون در كتابش كه به زبان فارسي نيز تحت عنوان " تحول انقلابي " به چاپ رسيده است ، با ساختاري نه چندان منسجم ، به علل انقلاب مي پردازد . اگر بخواهيم مهم ترين مطالب كتاب او را كه با انقلاب ما ارتباط مي يابد و نسبتاً در طول كتاب توزيع شده است ، در چند جمله منسجم خلاصه كنيم ، در آن صورت از نظر وي
-        انقلاب وقتي روي مي دهد كه يك دولت مشروعيت ، اعتبار و اعتماد خود را در پيش ملت خود از دست بدهد و
-        اين هنگامي اتفاق مي افتد كه دولت به ارزشهاي اجتماعي حاكم در بين مردم توجه نكند .
-        در نتيجه يك ناهماهنگي غير كاركردي (dysfunction) بين نظام اجتماعي و دولت يا نظام حاكم پيش مي آيد .
عدم توجه به ارزشهاي حاكم --< از دست دادن مشروعيت --<
--< ناهماهنگي غير كاركردي --< انقلاب
- يك نظام اجتماعي وقتي دچار بحران مي شود كه ارزشهاي اجتماعي " سينكرونيزه" نشوند ، يعني مانند چرخ دنده هاي ماشين ، دنده ها جانروند .
- اين ناهماهنگي هنگامي پيش مي آيد كه ارزشهاي جديد و نا متناسب با نظام اجتماعي ( يعني ارزشهاي مغاير با ارزشهاي سنتي ) وارد جامعه شوند .
 
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
- و اما ارزشهاي جديد به نوبه خود از طريق مدرنيزه كردن جامعه و با ورود تكنولژي جديد كه يك تحول سريع را موجب مي شوند ، وارد جامعه مي شوند ( م.ش.جانسون 1966 ص 31ب ب 45ب ب).
- وقتي فرايند و جريان انقلاب آغاز گردد ، آنگاه اين جريان توسط عوامل شتاب بخش (accelerators) يا(precpitants) تقويت مي گردد. مهم ترين عوامل شتاب بخش عبارتند از :
1- " پيدايش يك رهبر قوي الهام دهنده يا پيامبر "،
2-تشكيل يك سازمان نظامي انقلابي مخفي
3-شكست ارتش در يك جنگ كه موجب تضعيف روحيه و سازمان آن گردد .( م.ش.جانسون 1966ص 97 ب ب همچنين (stone,1971:49f) .
 
 
 
 
 
 
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
در اينجا با وصف انسجام بخشيدن به مطالب جانسون ، مناسب به نظر مي رسد، اگر مطالب فوق در يك دياگرام علي تدوين شوند :(1)
مدرنيزه كردن جامعه
ورود تكنولژي جديد
تحول سريع
ورود ارزشهاي جديد نامتناسب با ظام اجتماعي
( ارزشهاي سنتي )
عدم توجه دولت به ارزشهاي جديد حاكم
از دست دادن مشروعيت نظام
ناهماهنگي غير كاركردي
پيدايش يك رهبر قوي
تشكيل يك سازمان نظام انقلابي
شكست ارنش و تضعيف روحيه
انقلاب
 
 


1- رفيع پور ك توسعه و تضاد ص 31 سال 1380
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
ابعاد تحول انقلابي
 ] در بحث از تحول انقلابي [ تعريف اجزاي تشكيل دهنده انقلاب ، نخستين و شايد دشوارترين مسئله اي است كه بايد با آن روبه روشويم . در اين زمينه حجم انبوه نوشته هايي هم كه به مفهوم انقلاب پرداخته اند كمكي نمي كند . بر عكس ، كاربرد اين اصطلاح در اين نوشته ها چنان متنوع است كه هر يك از آثار مربوطه معناي بسيار متفاوتي را از انقلاب به دست مي دهد . حتي برخي از بررسي ها تا آن جا پيش رفته اند كه در فصول مختلف يك كناب ، انقلاب را به شيوه هاي گوناگوني تعريف نموده اند . امان(1) عقيده دارد كه دليل عمده اي براي نگراني از بابت گوناگوني تعريف وجود ندارد .(( در واقع براي يك مفهوم انتزاعي و مجرد ، هيچ تعريف (( راستيني ))وجودندارد : تعريف ،نه بازتابي از مثل مطلق افلاطوني ، بلكه فقط ابزاري است مربوط به معاني كلمات كه ممكن است مفيده فايده اي باشد يا نباشد )) امان ، تحقيقتاً از يك نظر درست مي گويد ؛ هيچ تعريف راستيني وجود ندارد . اما اين مسأله مايه تسلي خاطر دانش پژوهي كه با گستره وسيعي از انتخاب ها روبروست ، نمي شود . ما خواهيم ديد كه برخي تعاريف براي تحليل مفهوم انقلاب به طور قابل ملاحظه اي از ساير تعريف ها كارسازترند .
    دامنه كاربرد اصطلاح انقلاب متغير است و فقط در باره تغييرات سياسي بنيادين به كار نمي رود . در معاني وسيع تر ، اين كلمه در مورد انتقال از عصري كشاورزي به دوره صنعتي به ويژه در
 
 


1- Amann
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
ممالك غربي ، به كار مي رود كه در آنجا صنعتي شدن به همراه سر نشيني حاصل از آن بر آخرين مرحله توسعه اين جوامع اثرات بسيارچشمگيري گذاشته است . و بدين ترتيب ما صاحب پديده اي شده ايم كه اكنون انقلاب صنعتي شناخته مي شود . اخير تر از آن ،انقلابي را در زمينه وسايل ارتباطي تجزيه نموده ايم . نخست راديو و تلويزيون امر انتقال طلاعات را دستخوش انقلاب ساخته اند دوم ، پيشرفت هاي عظيم در تكنولوژي كامپيوتر و تلفن اين امكان را فراهم آورده است كه تحقيقات علمي به نرخ رشد نمايي و سرسام آوري دست يابند سوم، به واسطه توسعه حمل نقل و انبوه با قطار ، ماشين ،يا هواپيما امكان حركت سريع مردم را فراهم آورده است .
    در ساير جنبه هاي زندگي ، پيشرفت هاي به دست آمده در تكنولوژي غذايي منجر به بروز پديده اي شده است كه به ويژه بسياري از ممالك در حال توسعه به (( انقلاب سبز )) معروف است گرچه هنوز مشكلاتي در اين زمينه وجود دارد ولي به هر حال قسمتي از محصولات غذايي در بسياري از نقاط به طرز چشمگيري افزايش يافته است. هم چنين در حال حاضر جوامع صنعتي يا تغييرات ريشه اي در ارزش هاي مربوط به نقش جنسيت هاي مختلف دست به گريبانند . اين انقلاب جنسي باعث ايجاد گروههايي هم چون نهضت آزادي زنان و جنبش آزادي جنسي شده است و سازمان هاي برنامه ريزي مربوط به خانواده را حائز اهميت ساخته است . با توجه به اين كاربرد وسيع اصطلاح انقلاب ، هيچ جاي تعجب ندارد كه كرين برينتون كتاب خويش را با اين رعايت مي آغازد : (( انقلاب كلمه كشداري است )).
 
  بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
 به يقين دركي از شهودي وجود دارد كه بر اساس آن ، اصطلاح ((تحول انقلابي )) مفهوم رخدادي ريشه اي را به ذهن متبادر مي سازد كه طي آن قالب هاي كهن از ميان رفته است يا دست كم در حال جايگزيني شدن با نگرش هاي جديد و غالباً تجزيه نشده مي باشد . بدين ترتيب هنگامي كه از فنون جديدي درعلم پزشكي مانند استفاده از كبد مصنوعي ، يا از شيوه اي نگارشي جديدي هم چون آنچه جيمز جويس به كار برده است صحبت مي كنيم ، صفت (( انقلابي )) يقيناً صفت مناسبي است .
   حتي آن هنگام فنون نظامي مدرن را انقلابي مي ناميم اصطلاح مناسبي را به كار برده ايم .
جنگ برق آساي آلمان در طي جنگ جهاني دوم ، با اجراي هماهنگ حملاتي كه براي نخستين بار نيروهاي مكانيزه زميني و هوايي را به كار مي گرفت به نحوه مؤثري هنر جنگ را دستخوش انقلاب ساخت . قدرت و تحرك آلمان در اين جنگ نمايان گر دگرگوني كامل در استراتژي هاي به كار گرفته شده است در جنگ جهاني اول بود . در جنگ جهاني اول انجام حمله در امتداد يك جبهه مستقيم و يا به كارگيري نيروهاي پياده نظام و سواره نظام معمول بود . در نبرد هاي 45-1939 آلماني ها لشگرهاي خود را در نواحي انتخاب شده اي متمركز ساختند و از تانك به عنوان يك سلاح تهاجمي استفاده كردند . ديگر كشورها براي آن كه بتوانند به طرز موفقيت آميزي رودرروي آلماني ها بايستند بايد سيستم هاي نظامي خود را متحول مي ساختند ولي تا انجام اين تغيير ،آنان با وجود برتري قدرتي كه از حيث شمار تسليحات و لشگر ها داشتند از مقابله با آلمان ناتوان بودند .
  بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
 بدين ترتيب از طريق درك اشارات ضمني اينگونه دگرگوني هاست كه مي توانيم تصوري از معناي انقلاب به دست مي آوريم . ولي در بين نظريه پردازان اجتماعي و جامعه شناسان روي هيچ تعريف مفهومي رضايت بخش و عموماً پذيرفته شده اي اتفاق نظر و جود ندارد . براي نمونه ، تعريف انقلاب به مثابه تغيير گروه حاكمه در يك كشور از راه توسل به خشونت ،باتعريف انقلاب به معني دگرگوني ريشه اي ارزش هاي موجود در جامعه شباهتي ندارد . ولي اين ها اصطلاح انقلاب نيست كه مشكل آفرين است . براي فهرست كردن تعاريف بي شماري كه در علم سياست متداول تلاش هاي قابل تحسيني صورت گرفته است با اين حال ، اين كوشش ها چندان اثر بخش نبوده است و هنوز هم آشفتگي مفهومي شديداً شايع است .
    براي نمونه ، از زمان شكل گيري اوليه علم سياست ، افراد بسياري قدرت را به عنوان داده اصلي اين دانش تلقي نموده اند پيش از عصر افلاطون ، فلاسفه به مسئله توزيع قدرت در درون يك جامعه علاقه مند بودند . اين ملاحظه هنجاري كه در يك جامعه خاص ، چه كسي بايد قدرت داشته باشد و چه كسي نبايد صاحب قدرت باشد ، براي بيش از دو هزار سال مطرح بوده است . با توجه به واقعيت برخوردهاي مداوم و رو به تزايد مردم با اولياي امور در كليه جوامع ، ظاهراً دست يابي به پاسخ پرسش فوق امروزه نيز به هيچ وجه آسانتر از زماني نيست كه فلاسفه يونان نگران اين مسأله بودند . احتمالاً از بسياري جهات ، مشكل فوق امروزه نسبت به گذشته پيچيده تر شده است . انقلاب در وسايل ارتباطي ، به ايجاد توده اي مطلع تر و آگاه تر كمك بسياري نموده است . امروزه رهبران بيشتر   در معرض قضاوت توده هاي تحت حكومت خود هستند . به لحاظ
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
احتمال وجود شكاف نسل ها بين حكومت كنندگان و حكومت شوندگان ، ممكن است پاسخ هر يك از اين دو دسته به اين پرسش كه ( چه كسي بايد حكومت كند ؟ )) به طرز چشمگيري با هم تفاوت داشته باشد . در دوران هاي گذشته كه ] جوامع [ شاهد ثبات بيشتري و تحول كمتري بوده اند ، توده هاي كم اطلاع تر به ندرت حق حكمران يا حكمرانان خاص را در زمينه در دست داشتن مواضع اصلي اقتدار مورد ترديد قرار مي دادن .
   در دوران هاي اخير تر، اين پرسش كه (( چه كسي بايد حكومت كند ؟)) يا (( چه كسي بايد قدرت را در دست داشته باشد )) با پرسش ديگر ي تكميل شده است . دانشمندان سياسي معاصر توجه خود را به مثأله عملي نحوه توزيع قدرت در جامعه معطوف ساخته اند . ولي اين محققان نتوانسته اند به تعريفي از قدرت كه مورد قبول اكثريت باشد دست يابند . در واقع ، ريشه مجادلات مربوط به توزيع قدرت در يك جامعه، از همين ناتواني دست يابي به توافق نظر درباره مفهوم ((قدرت)) آب مي خورد . در نتيجه متفاوت بودن تعريف ها ، يافته هاي تحقيق نيز از الگوهاي مختلفي پيروي مي كنند . مشکل اينجاست كه دقيقاً معلوم نيست آيا اين يافته ها ، منعكس كننده تعاريف مختلفي هستند كه كار پژوهش با آنا آغاز شده است يا نمايانگر شرايط خاص سيستم هايي مي باشند كه مورد مطالعه قرار گرفته اند . براي نمونه ، برخي از پژوهشگران ترتيبات هرمي شكل وسلسله مراتبي را مشخص ساخته اند و برخي ديگر آرايش نسبتاً پراكنه قدرت را . آيا اين يافته ها به راستي نمايانگر ترتيبات اجتماعي خاصي جوامع مورد تحليل هستند يا اين كه فقط ناشي از تعريف خاصي از قدرتند كه در تحليل به كار رفته است؟
   بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
رايكر در مقاله اي كه مشخصاً به تجزيه و تحليل تصورات يا تعريف گوناگوناز قدرت اختصاص دارد خاطر نشان ساخته كه در پرداختن به اين اصطلاح (( طبقه بندي تا حد مورد نياز شرفت نكرده است ، به طوري كه هنوز هم در هنگام كاربرد واژه قدرت به هيچ رو مطمئن سيستم از چه چسزس سخن مي گوييم )) وي سپس به بررسي پنج تعريف صوري مختلف از مرت مي پردازد . رايكر از طريق بيان هر يك از آنها به زبان رياضي در مي يابد كه (( اين تعاريف نقطه اشتراك اندكي دارند)) او در انتها نتيجه مي گيرد كه براي چنين ابهامي (( جايي در فلسفه يا هم وجود ندارد))جز در هنگامي كه درباره امر مورد مطالعه خود وقف كامل داريم ، نتايح بررسي ما بايد هميشه مشكوك تلقي شود ؛ و همين امر دليلي است براي آنكه در دانش مسائل سياسي جايي براي ابهام مفهومي وجود ندارد . اصطلاحات بايد براي افراددخيل در يك رشته خاص از تحقيق آشكار باشد . زيرا همان طور كه همپل بيان مي كند هدف از تشريح اصطلاحات كاهش محدوديت ، ابهامت ، و ناسازگاري هاي موجود در كاربرد متداول اصطلاحات ازطريق ارائه تعابير جديدي است كه وضوح و دقت اين اصطلاحات و نيز قابليت كاربردآنها را در فرضيه و نظريه ها به مدد نيروي تبيین گر و پيشگويي كننده افزون سازد .
فرضيه ها را مي توان به آزمون كشيد و نتايج رامي توان به مقايسه گذاشت ، و در خلال مقايسه اين نتايج ممكن است امكان بسط اصول كلي سودمندي فرآهم آيد كه بعداً به شكل گيري برخي تئوري ها بينجامد . اما در صورتي كه پژوهشگران مفاهيم خود را به شيوه يكساني تعريف نكنند
 
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
مقايسه اگر نه ناممكن ، دست كم قابل ترديد جلوه مي نمايد . همانطور كه رايكر بيان نموده است اگر تعاريف گوناگون باشند محققان در اصل به بررسي پديده واحدي نخواهند پرداخت .
   در عين حال كه بسياري از تعاريف انقلاب ، داراي برخي وجوه مشتركند ولي از سوي ديگر ، گونه گوني چشم گيري در بين ساير تعاريف وجود دارد . اين اختلاف در برخي موارد چنان عميق است كه اصولاً مي توان نتيجه گرفت نويسندگان مذكور از پديده يكساني سخن نمي گويند.
    وانگهي ، بايد ياد آور شد كه برخي از جنبه هاي تحول انقلابي كه در تعاريف ارائه شده توسط بيشتر نويسندگان از عموميت خاصي برخوردارن ( به وه بعد استحاله ارزش ها و خشونت )در واقع به مفهوم انقلابات و علل وقوع آنها كمك چنداني نمي كند . استحاله ارزش ها وخشونت آنچنان مفاهيم دشواري براي اندازه گيري و ارزيابي هستند كه از حيث تفكيك علل و پيامدهاي انقلابات شايد عوامل ديگري براي تحليل سيستماتيك كارساز تر باشند .
    بدين ترتيب دو مسأله را مي توان به عنوان عوامل دشوارتر شدن بررسي پديده انقلاب برشمرد : نخست اين كه در ميان بسياري از پژوهشگران انقلاب ، تفاوت چشمگيري در زمينه تعريف اين پديده وجود دارد . دوم ، آن جنبه هايي از انقلاب كه بيشتر محققان مايل به ارتباط دادن آنها به اين پديده هستند ، به دشواري قابل اندازه گيري و سنجش اند . در پر داختن به هر يك از تئو ريها و مد لهاي مو رد مطالعه ، بايد تعر يفي را كه عنوان نقطه شروع به كار مي رود دقيقا درك كرد . بدين تر تيب نه تنها مي تو ان به تشر يح امري پر دا خت كه تئو ري يا مدل يا د شده آن را انقلاب
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
مي داند ، بلكه پيامدهاي آن تعريف را هم يعني اين كه چه چيزي انقلاب نيست مي توان مشخص ساخت . اين نكته به ويژه در هنگام بررسي آن دسته از قيامهاي خشونت آميزي مانند تظاهرات دانشجويي در ايتاليا ، يونان ، يا مكزيك كه بر حسب تلقي نويسنده حاضر نمي توان آنها را انقلاب دانست حائز اهميت چشمگيري است . از سوي ديگر، انتخاباتي در شيلي را كه سبب روي كار آمدن يك رئيس جمهور ماركسيست و متعهد به ايجاد تحولات عميق اجتماعي گردد مي توان رويدادي انقلابي دانست .
تعريف انقلاب
به طور كلي تعاريف ارائه شده براي انقلاب در دو طبقه بسيار اجمالي قرار مي گيرند .البته برخي از تعاريف نيز وجود دارند كه در محدوده مرزهاي اين طبقه بندي دوگانه جاي نمي گيرند . دسته نخست شامل آن گونه تحولاتي است كه مي توان آنها را(( انقلاب كبير)) ناميد كرين برينتون جورج پتي ، زيگموند نويمان و برخي از پويندگان سنت ماركسيستي نظير لنين ، مائوو كاسترو، از جمله نظريه پردازاني هستند كه تعريف شان از انقلاب در اين دسته جاي مي گيرد .
    اين گونه انقلابات شامل انقلابهاي فرانسه و آمريكا متعلق به قرن هجدهم ، و دو انقلاب عمده قرن بيستم يعني انقلاب روسيه و انقلاب چين مي باشند . انقلابهاي الجزاير ، كوبا و مكزيك را نيز هر چند به نحوي بحث انگيز مي توان در اين طبقه جاي داد. اما از سوي ديگر ، رويدادهايي هم چون تسخير قدرت به وسيله ارتش برزيل در سال 1964 را نمي توان در اين زمره گنجاند .البته اين
 
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
بدان معنانيست كه همه كودتاهاي نظامي بنا به تعريف ، خارج از اين گروه قرار مي گيرند ، چرا كه كودتاي ارتش مصر در سال 1952 را به دلايلي كه بعداً تشريح خواهد شد مي توان جزئي از يك انقلاب دانست .
    يك نمونه از چنين تعريفي از انقلاب را پتي به دست داده است . وي يك انقلاب كبير را به صورت ((تجديد بناي دولت )) تعريف مي كند اين نوع انقلاب متضمن نتايج عظيمي براي جامعه يا جوامع مورد نظر شناخته مي شود . پيامدهاي اين نوع انقلاب چنان است كه حالت نهايي و حالت ابتدايي نظام از برخي جهات هيچ شباهتي باهم ندارند . چنين تغييراتي احتمالاً در(( اسطوره ))دولت، ترتيبات ساختاري، اشكال رهبري، يا نهادهاي سياسي وقوع مي يابد.
    دومين دسته از تعاريف به نحو بارزي گسترده تر بوده و البته غالب تحولات عمده دسته نخست را نيز در بر مي گيرد . وانگهي ، اين طبقه شامل كليه موارد فوق قانوني و/ يا خشونت آميز انتقال قدرت هم مي شود . چالمرز جانسون ، رودولف رومل ، ريموند تانتر ، پيتر كالورت و جيمز ديويس از جمله نظريه پردازان مكتب اخيرند . مطابق ديدگاهي كه در اين نوع تعريف ملحوظ است ، كودتاي سال 1967 ارتش يونان را كه طي آن ارتش قدرت را به دست گرفت مي توان يك اقدام انقلابي دانست ؛ در حالي كه جانشين شدن نازي ها به جاي جمهوري وايمار در سال 1933 را نبايد چنين قلمداد كرد . اگر انتقال قدرت نحو قانوني صورت گيرد نمي توان آن را يك انقلاب ناميد . حتي پيروزي انتخاباتي حزب كارگر انگليس در سال 1945 و برنامه قانون گذاري متعاقب آن نيز كه به تغييرات برجسته اي در برخي ابعاد زندگي انگليسيان انجاميد نمي تواند يك انقلاب به شمار آيد چنين تحولاتي صرفاً بخشي از روند سياسي عادي اين دو كشور محسوب مي شوند.    در واقع، در بين همه نويسندگان اين طبقه گرايشي در جهت تلقي انقلاب نه به مثابه بخشي از روند سياسي (( به هنجار )) آن كشور، بلكه به عنوان تغييري بزرگ و ناگهاني ، يا دگرگوني فوق قانوني وجود دارد . نتيجه نهايي اين روند سياسي (( به هنجار)) ممكن است به طرز چشمگيري متفاوت با حالت ابتدايي باشد ولي اين امر اهميتي ندارد . اگر روند انتخابات باعث به قدرت رسيدن طبقة جديدي از حكام شود كه پس از روي كار آمدن اقدام به دگرگون ساختن ساخت كارهاي سياسي و اجتماعي آن كشور خواست بنمايند ، بر مبناي مفهوم گسترده تر انقلاب نبايد قائل به وقوع انقلاب شد . اين شرط در مورد مكتب (( انقلابات كبير )) نيز صادق است.
    تفاوت اساسي بين اين دو مكتب آن است كه نظزيه پردازان مكتب(( انقلاب كبير)) گرايش به اتخاذ ديدگاهي انحصارگرايانه در مورد اجزاي تشكيل دهنده انقلاب دارند . به نظر آنان تعداد اندكي از موقعيت هايي كه در آنها تحولات ريشه اي رخ مي دهدانقلاب هستند . كه(( تحول چگونه صورت گرفته است ؟)) پس عملاً آنقدر ها كه به جنبه (( قانوني يا غير قانوني بودن )) و (( خشونت آميز يا مسالمت آميز بودن )) تحولات علاقه مند است به موضوع تحول يا ميزان گستردگي آن يا اينكه در واقع آيا دگرگوني ديگري هم رخ داده است يا نه علاقه نشان نمي دهد . مطابق تعريف ] اين مكتب[ يك انقلاب صرفاً عبارت است از تحولي غير قانوني و خشونت آميز .
 
   بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
مكتب (( انقلاب كبير )) تنها به نحو جزئي متوجه قانوني بودن فرا گرد تحول يا كيفيت وقوع آن مي باشد . اعضاي اين مكتب عموماً بر اين نظرند كه تغييرات قانوني قدرت ، بخشي از وضعيت انقلابي را تشكيل نمي دهند . اما نظريه پردازان (( انقلاب كبير )) از اين هم فراتر مي روند.
    اينان معتقدند كه تحول انقلابي ابعا متعددي دارد و تنها با در نظر گرفتن همه يا برخي از اين ابعاد است كه مي توان روشن ساخت آيا انقلابي در گذشته رخ داده است ، در زمان حاضر در حال وقوع است ، يا در آينده رخ خواهد داد.
    استحاله ساختار ارزشي (يا اسطوره هاي يك سيستم خاص ) ، تغيير ساختار اجتماعي ، تحول نهادهاي سياسي ، قانوني ( يا غير قانوني) بودن تغيير ، تغيير نخبگان ( چه از لحاظ افراد يا از حيث تركيب اجتماعي ) ، و خشونت ، از جمله ابعادي از انقلابند كه مطرح شده اند . اين ابعاد از رويكردهاي متعددي كه در باب انقلاب صورت گرفته استخراج شده است . ابعاد فوق نمايانگر آن است كه در ميان بسياري از دانشمندان توافق نسبي وجود دارد؛ اما نه به اين صورت كه هر نظريه پردازي از مكتب (( انقلاب كبير )) لزوماً با تمامي اين ابعادنظر موافق داشته باشد . تنهت معدودي از تعاريف شامل همه اين ابعاد مي شوند ، و غالب تعريف هافقط شمار اندكي از اين ابعاد را در نظرمي گيرند . برخي از ابعاد يادشده دلالت گسترده تري نسبت به سايرين دارند، و در واع ممكن است متضمن وجود يا در برگيرنده ساير ابعاد باشند.
 
 
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
استحاله ارزش ها    
بسيار از نظريه پردازان ، استحاله ارزش ها را نقطه عطف و شايد مهمترين وجه مشخصه يك انقلب به شمار مي آورند . اين مطلب به ويژه در باره نظريه پردازان غير ماركسيست صادق است .
براي نمونه ، پتي عقيده دارد كه (( يك انقلاب كبير )) انقلابي است در آن تجديد بنا نهاد دولت با اين فرايند همراه است كه يك اسطوره به عنوان راهنماي عمده انسجام آفرين فرهنگ ، به جاي جاي اسطوره ديگري مي نشيند ))هانتينگتون نيز انقلاب را يك تحول داخلي سريع ، بنيادين و و خشونت آميز در زمينه ارزشهاي مسلط و اسطوره يك جامعه ...))مي داند نوميان انقلاب را به گسترده ترين نحو مورد ملاحضه رار مي دهد و آن را به مثابه (( يك تحول جامع و بنيادين در ... اسطوره مسلط نظم اجتماعي )) مي شناسد البته اين به معني /آن نيست كه استحاله ارزش ها تنها معيار در مورد استناد در مورد انقلاب باشد ، چرا كه در واقع چنين نيست. تغيير شخصيت ها و خشونت نيز حائز اهميتند . اما براي اندازه گيري ميزان تحولي كه در پيامد انقلاب رخ مي دهد ، استحاله ارزشها مقياس اساسي تري است .
    كوهن دراثري كه تأثير چشمگيري بر دانش سياسي و نيز بر علوم طبيعي داشته است مي گويد : علت وقوع انقلابات سياسي آن است كه (( جناح هاي انقلاب در مورد چار چوب نهاديني كه تغيير سياسي بايد در درون آن نحصيل و ارزيابي شود اختلاف نظردارند)) بدين ترتيب ناتواني از رفع ]اختلاف موجود ميان [ شيوه هاي متفاوت ((نگرش به جهان )) نهايتاً به الغاي شيوه قبلي
 
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
ارزيابي اهداف و مسائل اجتماع و جاي گزيني كردن آن با ديدگاهي جديد از جهان منجر        مي شود . انقلاب لوتر در آلمان در اوايل سده شانزدهم ، يا فاصله گرفتن سلطنت انگليس از كليساي روم در دوره تئودر مي تواند مصداق چنين تحولي در حوزه مذهبي باشد . در عرصه علمي نيز انقلاب كوپرنيك نمايانگر چنين تحولي است.
    حتي اگر انقلاب ، ارزشهايك جامعه را به تمامي هم تغيير ندهد ( چرا كه با توجه به انعطاف پذيري الگوهاي فرهنگي چنين رخدادي از سوي اغلب پژوهندگان انقلاب نا محتمل به شمار مي آيد ) ولي شركت كننده گان در انقلاب احساس مي كنند كه نظم كهن كه در حال فروپاشي است از صحنه تاريخ رخت بر خواهد بست . آرنت اعتقاد داردكه (( مفهوم جديد انقلاب از اين تصور جدانشدني )) ‌‌‌نيست [  كه سير تاريخ نا گهان از نوع آغاز مي شود و داستاني كاملاً جديد كه هيچگاه گفته ودانسته نشده به زودي آشكار مي گردد‍‍‍‍‌‌‌‌‌‌‌‍(( تلقي انقلاب به عنوان احساس آغازي نو ، با تحولات خاصي پيوند دارد كه در غرب در دوران پيش از انقلاب فرانسه و آمريكا رخ داده است . عرفي شدن سياست ، هرچند تنها تحولي نبود كه به احتمال فزاينده وقوع دگرگوني انقلاب منجر گشت ولي مهم ترين تغيير بود . در اعصار گذشته ، پادشاهان به اتكاي حق الهي حكومت مي كردند اما در قرون شانزدهم و هفدهم ميلادي ، نقش پادشاهان از حيث قانوني مورد ترديد قرارگرفت . و پيش از وقوع دو انقلاب اوليه فرانسه و آمريكا ، سلطنت از رادي مذهبي خود خلع شده بود . اين عرفي شدن امور سياسي منجر به فرايند طولاني گشت كه اكنون به عنوان انقلاب
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
انگليس و نيز انقلابات آمريكا و فرانسه شناخته مي شود . در جريان انقلاب انگليس نقش پادشاه و پارلمان براي هميشه دگرگون شد، به طوري كه شاه ديگر نمي توانست قدرت خويش را با استناد به حق خدادادي حكمراني توجيه نمايد .
   بنابراين ، بعد مهمي از هر گونه تصوري پيرامون انقلاب را بايد در انديشه تغيير ارزش ها يافت . اين جنبه را مي توان به وسيله تحليلي كلاً نظري در مورد شالوده هاي فلسفي دوران ها ي پيش و پس از وقوع تغيير در گروه ها حاكمه نشان داد. اين تحليل ممكن است متضمن تلاش براي معلوم ساختن احساس شركت كنندگان در انقلاب داير بر در شرف تغيير بودن جهان باشد . همچنين ممكن است متضمن طرح اين پرسش باشد كه آيا ارزش هاي هدايت كننده اعمال افراد تغيير يافته اند يا نه . اگر بعد ارزشي تنها بعد مورد استفاده در تعريف انقلاب باشد ، بنابراين شيلي در دوران رياست جمهوري آلنده يك انقلاب را تجربه نموده است . از سوي ديگر ، كشور ايرلند كه طي سالهاي 23-1916 دوره اي از خشونت قابل ملاحظه را از سرگذراند و نهايتاً به استقلال دست يافت ، ابداً انقلابي نداشته است . ظاهراً ارزش هاي دموكراسي پارلماني كه توسط بريتانيايي هاي مسلط [برايرلند ] ترويج يافته بود پيش از جنگ استقلال وجود داشته و از آن زمان تا كنون تغييري در اين امر رخ نداده است . دموكراسي پارلماني ايرلند از زمان بنيانگذاري دولت آن كشور بي وقفه به كار خود ادامه داده و موفقيت آن دليلي است براينكه نهال اين نظام نو در زمين حاصلخيزي غرس شده است .
 
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
 با وجود اهميت بنيادين عنصر تغيير ارزش ها در تعاريف انقلاب ، بايد توجه داشت كه اين مفهوم اساساً به دشواري قابل كاوش عملي است . صحبت كردن از استحاله بنيادين ارزشها يا اسطوره جامعه بسيار ساده است . هنگامي كه از (( منش ملي )) سخن مي گوييم ، در واقع به طور ضمني اشاره به وجود الگوهاي رفتاري معيني داريم كه ارزش ها ي مورد قبول مردم را در خود متجلي مي سازند . اگر از تغييراتي كه از جنگ جهاني دوم به بعد در رفتار آلماني ها بروز كرده است سخن مي گوييم در واقع به استحاله ارزشها اشاره مي كنيم . ولي اثبات وقوع چنين تغييراتي مسئله كاملاً متفاوتي است . تعيين ارزش هاي يك جامعه ثباتمند به حد كافي دشوار است ، چه رسد به پرداختن به ارزشهاي در حال تحول كه حتي دشوار تر مي باشد . با اين حال ، خوشبختانه از طريق كاوش در ساير جنبه ها يي كه در ادامه به ذكر آنها خواهيم پرداخت مي توانيم در ذين مورد كه با استحاله در ارزش هاي يك جامعه رخ داده است يا نه اظهار نظر كنيم . تعاريفي كه حول ساير ابعاد تحول انقلابي دور مي زند در مقايسه با ديدگاهي كه معتقد است انقلاب را مي توان به وسيله ميزان دگرگوني ارزش هاي جامعه مورد سنجش قرار داد ، قابليت كاربرد و بررسي بسيار بيشتري در (( جهان واقع )) دارند .
دگرگوني ساختاري
    تغيير سا ختار اجتماعي مو جو د ، به عنوان نشانه تحول انقلابي دومين بعدي است كه براي        تعر يف انقلاب مي توا ن به كار رفت ، چرا كه بسياري از نظر پر دا زان دگرگوني ساختاري را
 
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
مولفه عمده انقلاب مي شناسد . مثلاً نويمان تغيير سا ختار اجتماعي و ‌‌‌‌نحو كنترل ثروت اقتصا دي را عناصر اساس فرمول انقلابي مي داند . اما از ميان همه افراد ي كه انقلاب را به عنو ان دگرگوني سا ختار اجتماعي مي شناسد هيچكدام به اندازه ماركس موثر و يا نفوذ نبوده اند . سنت                ما ركسيستي – هما نگو نه كه بعد ا آ ن را به تفصيل مو رد بحث قرار خو اهيم داد – در كل به شدت آ ميخته به اين انديشه است كه انقلاب يعني استحاله . از نظر ما ركس انقلاب ، گذار يا انتقال از يك دوره اي تا ريخي به دوره اي ديگر است . هر د وره تاريخي خاص با يك شيو ه توليد مشخص مي شود . را بطه بين طبقات كه نما يا نگر وجه تو ليد خاصي است با انتقال از يك دوره تا ريخي به دوره بعد متحول مي گردد و همراه با توسعه شيو ه توليد ، وضعيت طبقه بهر ه ده رو به و خامت مي گذارد . بر اين اساس ، (( انقلاب يا تغيير شكل يك نظام كامل ، وقتي رخ    مي دهد كه طبقه اي از انسان ها خروج از وضعيت فلاكت بار خو يش راه ديگري جز دست زدن به انقلاب نمي بيند )) بر مبناي مكتب ما ركس ، انقلاب نها يي با حذ ف دشمني طبقاتي و بر چيدن بسا ط دو لت خا تمه خو اهد يافت چرا كه دو لت كلاً چيزي جز با زتاب منا فع طبقه مسلط در دوره مورد نظر .
   ديدگاه ماركس بر خي از نظر يه پردازان را تحت تا ثير قر ار داده است . از همان زماني كه ماركس دست به قلم برد يك جنبش انقلابي نيز پا گرفت . اين جنبش از آ غاز نام ما ركس را بر بسياري از مو قعيت هاي انقلابي كه نظريه پردازان ياد شده خود را با آن مواجه مي ديدند ، حك كرده است . برخي از اين نظر يه پر دازان مانند روازلوگزا مبو رگ به طور خاص به فعا ليت هاي
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
طبقه كا رگر علاقمند بو دند لنين نا چار بود با مشكل از سر و كار داشتن از سروكار داشتن با هر دو طبقه كا رگر و دهقان مقا بله كند ما ئو نا گريز بود براي حمايت انقلابي ، تقريباً به طوركامل به طبقه دهقان متكي گر دد اما همه اين نظر يه پر دازان انقلابي – پژو هشگر ، انقلاب را تقريباً به طور در بست به عنوان دگرگوني ساختار اجتماعي پيشين قلمداد ميكر دند . براي نمونه ، اين حقيقت كه نخستين مقاله از مجموعه آ ثار چهار جلدي مائو به تجزيه و تحليل طبقات مو جود در جامعه چين اختصاص دارد مو ضوع بي اهميتي نيست . او سعي در تبين اين مسأله داشت كه كدام يك از طبقات را مي توان به عنوان متحد انقلاب تلقي كرد و كدام يك را بايد دشمن شمرد . با اين كه بعد از سال 1927 پرولتاريابي در دسترس نبود مائو باز هم تحليل انقلابي خويش را بر پايه تضاد طبقاتي شايع در چين مبتني ساخت .
    گرچه ماركسيست ها پر نفوذ ترين گروهي هستند كه انقلاب را براساس دگرگوني ساختار اجتماع پيشين تعريف مي كنند ولي آنان در اين عرصه تنها نيستند . در اين زمينه دارند ورف يك اثر برجسته غير ماركسيستي ارائه كرده كه به بررسي آنچه خود وي (( مسئله آلمان )) ناميده است اختصاص دارد . مسأله آلمان از ديدوي اين است كه چرا نازي ها موفق شدند در دوران جمهوري دموكراتيك وايمار به قدرت برسند ، و به چه علت دموكراسي ليبرال نتوانست در آلمان پابرجا بماند. دارند ورف به عوامل خاصي علاقمند است كه مردم آلمان را به رأي دادن به نفع نامزدهاي حزب ناسيونال سوسياليست و از اين طريق به حمايت از هيتلر رهنمون ساخت.
 
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
وي اساساً معتقد است كه در ابتداي دوران حكومت نازي ها در آلمان به راستي يك انقلاب رخ داده است . در آلمان عصر و ايمار ، نظام اجتماعي عملاً برروابطي اقتدارگرايانه تكيه داشت و از همين رو كوشش و ايمار برپاكردن دموكراسي ، از آغاز محكوم به شكست بود:
   بيان اجتماعي اقتدارگرايي آلمان و بنابراين مبناي مقاومت جامعه آلمان را دربرابر نوگرايي و ليبراليسم در ساختار بيماري سراغ گرفت كه مردم را در درون بندهاي اجتماعي مقيد مي ساخت و آنان را از مشاركت كامل بازمي داشت . مردم آلمان خود را بداهتاً در درون شبكه اين قيد و بندهاي اجتماعي يافته بودند.
   تنها با جاي گزين كردن (( شكل بنديهاي ماشيني به جاي ساختارهاي اجتماعي زنده )) بود كه حزب نازي توانست جامعه سنتي آلمان را به نحو چشمگيري دگرگون سازد نازي ها ايالت ها را كه منابع اصلي وفاداري بودند از ميان برداشتند . آنان به عقلايي كردن اتحاديه هاي كارگري دست زدند و تمامي جنبه ها ي زندگي فردي را سازماندهي كردند . اين افراگرد را با تفصيل بيشتر در فصل هفتم به بحث خواهيم گذاشت .
   بررسي دارند ورف تنها اثر منحصر به فرد تاريخي و جامعه شناسانه اي نيست كه انقلاب را بر حسب تغيير ساختار اجتماعي مورد بررسي قرار مي دهد . آثار مختلفي كه به بررسي ساختار اجتماعي جديد پس از انقلاب در اتحاد شوروي پرداخته اند نشان مي دهند كه مسئله تحول ساختار در عمل نيز قابل تحليل است . دويچر در يك سلسه از مقالات خود ميگويد كه طبقه     كا ركرد انقلابي در اتحاد شوروي در خلال جنگ هاي داخلي آ ن كشور نابود شد براي پر كردن
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
جاي طبقاتي كه نا بود شده بود بايد پردلتا رياي جديد ي رشد مي يافت ، لذا ديو ا نسا لاري شوروي براي آ نكه در اين فاصله به نيابت از اين پر و لتار ياي جديد (( متوالي )) انقلاب گردد  نا گر يز از گسترش خود بود . اين ديو انسار لاري (( به اعمال قدر تي بيش از آنكه هر طبقه دارا در قرون جديد اعمال نمو ده است . اما ميان اين طبقه دارا در قرون جديد اعمال نموده دست زده است اما ميان اين طبقه حا كمه جديد و نظم كهن تزاري يك تفا وت اساسي وجود دارد . قدرت ديو انسا لاري شوروي ريشه در مالكيت ثروت يا كنترل آ ن ندارد . بر عكس ، سلطه اين          ديو انسالاري صرفاً بر پايه نو عي حالت توازن سياسي مبتني است ، و اين حالت تو ازن بنياني بسيار شكننده تر از هر گونه ساختار پا بر جاي رو ابط ما لكيت است كه قانون ، مذهب و سنت بدان قد است بخشيده باشند بدين تر تيب ، ساختار اجتماعي جد يدي در اتحاد شو روي پديدار گشته كه بنيان آ ن عميقاً متفاوت با نظام قشر بندي اجتماعي سابق است .
   لين نيز به نتايج تقريباً مشا بهي با دويچر رسيده است . وي مي گويد ما قشربندي اجتماعي در اتحاد شوروي متفاوت با نظام قشر بندي دموكراسي هاي صنعتي غرب نيست .در واقع فر ضيه چنين است : (( هر چند ريشه هاي نظام قشر بندي اجتماعي را بايد در نظام سيياسي يافت ولي پس از يك تحول انقلابي ، بسياري از الگو هاي نا بر ابري به تدريج با قشر بندي اجتماعي ساير جو امع صنعتي شباهت مي يابند استدال لين با بيان دو يچر تفاوت دارد ، زيرا به با ور لين احتمالا الگو هاي ساختار اجتماعي درك ليه جوامع صنعتي بي تو جه به اسطو ره اجتماعي مسلط آ ن جوامع شبيه هم است . با اين حال او نيز همچون دو يچر عقيده دارد كه نظام قشر بندي اجتماعي موجود درشو
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
روي وا قعاً داراي خا ستگاه هاي سياسي ريشه گر فته از انقلاب است . بر اين اساس وي مي گويد (( به نظر من متفاوت واقعاً اساسي ميان نظام قشر بندي اجتماعي [ شوروي ] و جوامع غربي عبارت است از فقدان يك طبقه بهره مند از دارايي خصوصي كه مالك تمركز ثروت چشمگيرباشد )) لذا اين امر معياري است براي سنجش اختلاف ميان اتحاد شوروي و ساير جوامع صنعتي ، و نيز اختلاف ميان اتحاد شوروي و روسيه تزاري .
تغیير نهاد ها  
ممكن است تعاريف انقلاب وابسته به برخي تصورات در زمينه تحول نهادها باشند . مثلاً مور زنجيره اي از تحول اجتماعي ارائه نموده است كه انقلاب در يك انتهاي آن قرار دارد. او انقلاب را آن نوع تحولي مي شناسد كه خشونت آميز باشد ،(( بخش قابل ملاحظه اي از مردم را درگير سازد و منجر به ايجاد دگرگوني درساختار حكومت شود )) وجه تمايز تغيير نهادها از تغيير كلي تر ساختار ها آن است كه دگرگوني نهادي اشاره به برخي تحولات در نهادهاي سياسي دارد ، حال آن كه منظور از تحول ساختاري مي تواند تغييرروابط طبقاتي كلي جامعه باشد . بدين ترتيب تحول نهادي ممكن است مشتمل بر انواع مختلفي از دگرگوني ، مانند تغيير سلطنت يا منسوخ شدن آن ، تأسيس يا برچيده شدن يك مجلس قانون گذاري ، يا تغييري اساسي در وظايف خاص قوه قانون گذاري در جامعه باشد .
 
 
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
 متمايز ساختن تحول نهادي از دگرگوني ارزشها يا تغييري كلي تر در ساختار اجتماعي امر كاملاً دشواري است زيرا مي توان مدعي شد كه تغييرنهادهاي سياسي احتمالاً نمايانگر تحولي در ارزشها مسلط و ساختار اجتماعي است . ادواردر معتقد است كه در انقلاب ، يك سيستم قانونيت جاي سيستم ديگر را مي گيرد . وي منظور خودرا در قالب اين عبارت بيان نموده است :
هر نهادي ، هر اندازه هم كه نامعقول يا زيان بار باشد صرفاً اگر ريشه هاي نيرومندي در آداب و رسوم جامعه داشته باشد مي تواند عليرغم وجود واضح ترين براهين بر زيانباريش تا زماني كه ضرورت محض ، منسوخ شدن آن را لازم نياورده باشد به حيات خود ادامه دهد . انسان تا حد زيادي مخلوق عادات و سنت هاست . بيشتر نهادهاي وي محصول احساس است نه عقل . هر چند ممكن است وي رنج و زيان فراواني را متحمل شود ولي هرگز نهادي را كه به مدت طولاني به آن خو گرفته است از نظم اجتماعي خودحذف نخواهد كرد . يك نهاد جديد ممكن است تا حد زيادي نسبت به نهادهاي قديمي برتري داشته باشد اما به هر حال قدمت آن را ندارد و بنابراين تنها با اكراه و بر اثر فشار ضرورت ها مبرم ، پذيرفته خواهد شد .
   به باور ادواردز ، گردآوران مردم حول اين انديشه كه برانداختن حكومت موجود تنها راه خروج از يك وضعيت تحمل ناپذير است به دليل ارزش هايي كه مردم عميقاً به آنها اعتقاد دارند دست كم سه نسل زمان مي برد .
 
 
  بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
 بدين ترتيب براساس اين ديدگاه ، تغيير نهادها منعكس كننده دگرگوني در ارزش ها و ساختار اجتماعي و به ويژه نمايانگر استحاله ارزشهاست . اين نظريه تلويحاً تغيير نهادي را تابع استحاله ارزش ها مي داند و لذا استحاله ارزشي بايد مقدم برتغيير نهادها باشد . از آنجا كه تحول ارزشي در اين ديدگاه تغيير نهادهاست لذا در برگيرنده آن نيز مي باشد . همچنين به طور ضمني فرض شده است كه تغيير نهادي يك تعريف عملي براي مفهوم تحول ارزشهاست . به عبارت ديگر ، از طريق بررسي نهادها عملاً مي توان ميزان استحاله ارزشها در اجتماع مورد نظر را به سنجش گذاشت .
    انقلاب روسيه يك نمونه از چنين تحولي است . يكي از جالب ترين توجه ترين ويژگي هاي فروپاشي سلطنت روسيه آن است كه نظام پادشاهي اين كشور در سال 1917 خيلي ساده سرنگون شد، حال آنكه خاندان رومانف براي بيش از سيصد سال برروسيه تسلط داشت و در سال 1905 نيز يك سلسله شورش هاي قابل ملاحظه را از سر گذرانده بود. اما دوازده سال بعد اين خاندان از طريق اعتصاب هايي در پترو گراد ، پايتخت كشور ، از قدرت به زير كشيده شده است .
مطمئناً اين خود نشانة اين اعتبار اين نظريه است كه استحالة ارزشي بين سالهاي 1905 و 1917 مقدم بر تغيير كارهاي صورت گرفته است .
اما اين امكان است نمايانگر ديدگاهي بي جهت محدود كننده باشد . ما تغيير نهادي را بعد جداگانه از انقلاب مي گيريم زيرا در واقع ممكن است تغيير نهادها مقدم بر تحول ارزشهاي رخ دهد . احتمال دارد كه پس از تغيير نهادها و پيش از تحول ارزشها مسلط بر يك جامعه چندين نسل سپري شود . از سويي ممكن است در بين بخش هايي از مردم ارزشها هيچگاه واقعاً دگرگون
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
نشوند . نظام پادشاهي فرانسه احتمالاً از سال 1848 به بعد براي هميشه منسوخ شد . اما بخش بزرگي از مردم تا سالهي بعد براي پندارة سلطنت يا رهبري مقتدر در ذهن خود احترام قائل بودند . احتمالاً همين قضيه در آلمان ، پس از كنار رفتن قيصر در پپايان جنگ جهاني اول نيز وجود داشت .[ در اين دوره ] با وجود تأسيس مجموعه جديد از نهادها ، ارزش هاي جامعه آلمان اساساً به همان صورتي باقي ماند كه پيش از سقوط قيصر بود يك نمونه ديگر از تقدم تغيير نهادهاي بر استحاله ارزشي را مي توان در ژاپن يافت . با پايان يافتن جنگ جهاني دوم ، متفقين اصرار داشتن كه ژاپني ها در كشور خود دموكراسي پارلماني بر پا كنند كه در آن امپراطور از ((موجودي الهي)) به يك پادشاه قانوني از نوع پادشاهان غربي تنزل مقام مي يافت . با قبول اين فرض كه ارزشهاي مربوط به سلطنت مشروطه و ارلمانتار يسم دموكراتيك اكنون قوياً در ژاپن ريشه گرفته است اين مورد نيز مثال روشني از تقدم تغيير نهادهاي بر استحاله ارزشي خواهد بود.
   بر اساس دلايل فوق ، تغيير نهادهاي را يك بعد جداگانه انقلاب به شمار مي آوريم . هر چند اين تغيير با استحاله ارزشي شديداً در ارتباط است ولي با آن يكي نيست و نه حتي لزوماً نتيجه استحاله ارزش هاست . بر عكس، ممكن است تغيير هاي نهادي بر استحاله ارزش ها مؤثر افتد .
تغيير نخبگان
    يكي از كارسازترين ابعاد تحول انقلابي همان چيزي است كه مي توان آن را (( بعد نخبگان )) ناميد .    تعريفي كه متوجه اين بعد است به بررسي صورت بندي خاص رهبري جامعه و ميزان
 
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
تحول اين رهبري طي دوره انقلاب مي پردازد . شايد اين نكته نسبتاً آشكاري به نظر آيد ؛ مسلماً هر انقلابي ، مطابق كاربست معمول اين اصطلاح ، متضمن در گروه نخبگان حاكم است . ولي در خصوص سرشت اين تغيير رهبري اختلافات عمده اي بين تئوري هاي گوناگون وجود دارد . اگر زنجيره اي از تغيير نخبگان بسازيم ، در يك سرآن تغيير اشخاص ، و در انتهاي ديگرش تغيير ريشه اي نخبگان قرار خواهد گرفت كه متضمن تغيير خاستگاه طبقاتي نخبگان است . طبق ديدگاه نخست :
    در جايي كه گروهي از شورشيان از راه غير قانوني و/و يا به اتكاي زور بر سر تصرف نقش هايي در ساختار اقتدار سياسي با نبرد نخبگان حاكم بپردازند مي توان قائل به وجود يك انقلاب شد . يك انقلاب موفقيت آميز در جايي رخ مي دهد كه شورشيان در نتيجه معارضه با نخبگان حاكم مآلاًموفق به تصرف نقش هايي اساسي در درون ساختار اقتدار سياسي مي گردند .
    نظريه پردازي ديگري در همين مسلك عقيده دارد كه(( انقلابات عبارتند از ...آشوبهاي داخلي خشونت آميزي باعث جابه جايي يك گروه حاكمه يا گروه ديگري مي شوند كه داراي پايگاه مردمي وسيع تري است )).
    با وجود اين، چنين تصوري از انقلاب نمي توان چندان كار ساز باشد . اگر تغيير نخبگان را مقيد به اين شرط كنيم كه به اتكاي خشونت انجام گيرد، در اين صورت ((سقوط)) حكومت ها را در دموكراسي هاي پارلماني نظير بريتانيا و هلند از ملاحظه خود كنار گذاشته ايم ، ولي از سوي ديگر موارد بيشماري را كه در آنها چيزي جز تغيير خشونت آميز نخبگان رخ نمي دهد نگه داشته ايم .
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
تايلند از سال 1950 به بعد چندين كودتاي نظامي را تجربه نموده است . با استفاده از تعريف فوق بايد با وجود اين حقيقت كه هريك كودتاها در بردارنده چيزي غير از عوض شدن شخصيت ها نبوده اند نتيجه بگيريم كه در اين كشور چندين انقلاب رخ داده است . اما بديهي است كه در وضعيت زندگي روزمره اين كشور تغيير چنداني رخ نداده است . وانگهي ، در تمامي اين كودتا ها خاستگاه طبقاتي گروه جديد رهبري معمولاً با گروههاي حاكمه قبلي تفاوت ندارد . همين استدلال را مي توان در مورد كشورهايي نظير سوريه و ويتنام جنوبي نيز اقامه كرد . نهايتاً فروكاستن بعد تغيير نخبگان تا حد تغيير ساده شخصيت ها به معني ضعيف كردن مفهوم انقلاب است . وقتي درباره تحول انقلابي مي انديشيم تصويري از يك دگرگوني ريشه اي و يك تغيير بزرگ را در ذهن خود داريم ، نه صرفاً تحول تغيير بازيگراني كه به ايفاي يك سلسله نقش هاي لايتغير مي پردازند . مسلماً ممكن است تغيير اشخاص جزيي از وضعيت انقلابي باشد ولي ظاهراً اين تغيير نمي تواند به تنهايي شاخص منحصر به فرد يا جامعي براي يك انقلاب باشد .    در انتهاي ديگر زنجيره نخبگان ، لا سول تعريف ديگري از انقلاب به دست داده است .تعريف وي مارا به نحو بارزي از اين انديشه كه انقلاب تنها وابسته به تغيير ساده شخصيتهاست فراتر مي برد.
او انقلاب را به صورت (( دگرگوني تر كيب طبقاتي نخبگان )) تعريف مي كند سادگي اين تعريف نبايد نكات ملحوظ در آن را از نظر پنهان سازد . بعد نخبگان عنصري اساسي در هر فرمول اجتماعي است چه اين فرمول مربوط به ثبات اجتماعي باشد چه مربوط به دگرگوني اجتماعي . تغييرات نخبگان به خوبي مي تواند نمايانگر تحولات چشمگيري در جهت گيريهاي ارزشي يا
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
ساختار اجتماعي يك جامعه خاص باشد . چنين تغييراتي هم چنين مي تواند منادي تحول ارزشي آن جامعه در آينده باشد . لا سول معتقد است كه براي تعيين ميزان تغييري كه در اشخاص حكومت كننده حاصل شده است مسأله اساسي بررسي پيشينه طبقاتي آنان نيست مهمترين مسأله آن است كه تغيير مزبور نمايانگر چه تغييري در مناسبات اجتماعي است .
   با مبنا قرار دادن معني لاسول مي توان به چنگ آوردن قدرت به وسيله نازي ها در سال 1933 و پيامدهاي آن را باتوجه به اختلافات مشخص دكه رهبري نازي از حيث پيشينه كلي و طبقاتي با گروهاي نخبه قبلي آلمان داشت يك انقلاب دانست . لونر مدعي است كه نخبگان نازي در مقايسه با رهبري سابق آلمان يقيناً يك گروه (( حاشيه اي )) بوده اند . اين نكته اي است كه در فصل پنجم بدان خواهيم پرداخت . هم چنين گروهي كه پس از جدايي ايرلند از بريتانيا در اين كشور به قدرت رسيدند به لحاظ پيشينه جمعي و طبقاتي خود با رهبران اوليه گروهپارلماني قديمي ايرلند تفاوت بازي داشتند . با كاربست تعريف لاسول ، كودتاي مصر را نيز مي توان بخشي از يك انقلاب دانست ، چرا كه خاستگاه طبقاتي سرهنگاني كه ملك فاروق را در سال 1952 بر كنار ساختند با خاستگاه طبقاتي حكام مصر پيش از كودتاتفاوت داشت .
    آن دسته تعاريفي كه تغيير اشخاص را شاخص انقلاب مي گيرند ، مورد آلمان را رد زمره انقلابات قرار نمي دهندچرا كه در امر جانشين شدن نازي ها به جاي حكام قبلي هيچ گونه خشونتي به كار نرفت . از اين ديدگاه ، شايد بتوان موارد ايرلند و مصر ، و نيز هر يك از كودتاهاي اخير سوريه و كودتاي نظامي سال 1967 يونان را در جرگه انقلابات جاي داد. اين كودتا ي
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
آخري را بنا تعريف لاسول نبايد در زمره انقلابات جاي داد زيرا [ در اين كودتاها ] خاستگاه طبقاتي حكام جديد و حكام بر كنار شده يكسان بوده است .
قانونيت ¹و مشروعيت ²
پنجمين بعد‌‌‍‍‍‌‌‌‌‍‍‍‍‍ [ در انقلاب]حاصل از آن دسته تصوراتي درباره انقلاب است كه كودتاهاي نوع سوريه تبلور آنهاست . اين بعد به تقابل ميان انتقال قانوني و غير قانوني قدرت مربوطه می شود و به طور حاشيه اي با مثله گمراه كننده و بسيار كلي مشروعيت در ارتباط است . وقتي از تحولي قانوني در تقابل با تحولي غير قانوني يا ضد قانوني سخن مي گوييم به تغييراتي اشاره داريم كه بر اساس [يا بر ضد ] قواعد قانوني و / يا سنتي يك جامعه صورت گرفته است . ولي مشروعيت ، مفهوم نسبتاً متفاوتي است كه معمولاً اعم از مفهوم قانونيت است . مشروعيت اشاره به حمايتي دارد كه از سوي مردم جامعه نسبت به نظام سياسي و نقش هاي آن نظام ابراز مي شود . اين حمايت ، به حكام حق (( اخلاقي )) حكومت كردن را مي بخشد .
    مشروعيت مسئله اي است كه براي تمام نظريه پردازان دشواري آفرين است مگر براي نظريه پردازان ماركسيست كه اقتدار را عمدتاً مبتني بر زور مي دانند .رز مي گويد : (( نوع اقتدار اعمال شده از سوي يك رژيم را مي توان بر اين اساس سنجيد كه مردم آن تا چه حد مطابق با مقرراتي كه با بقاي رژيم در ارتباط است و در جهت اشاعه جهت گيري هاي فرهنگي مؤيد حكومت عمل
1- legality               2- legitimacy
 
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
مي كنند )) بنابراين اگر رژيمي از سوي توده يا اعضايي از توده كه (( واجد برجستگي سياسي هستند )) حمايت وسيعي دريافت نمايد ، در اين صورت براي حفظ نظم در جامعه تنها به نيروي بسيار اندكي نياز خواهد داشت . اما اگر مخالفت ها ي فراگير در برابر آن رژيم وجود داشته باشد ، در اين صورت به حجم نسبتاً چشمگيري از اجبار نياز خواهد بود . يكي از مكاتب جامعه شناسي ،
يعني مكتب كاركرد گرايي مسأله مشروعيت را مضمون اصلي [ مطالعه] خ خود در خصوص انقلاب قرار داده است .
اغلب نظريه پردازان بر اين نكته توافق دارند كه (( انقلابات تماماً و بنا به تعريف عبارتند از شكست
كنترل سياسي گروه موجود نخبگان حاكم )). مسأله اساسي براي اين دسته آن است كه چگونه بايد فقدان كنترل سياسي را مورد سنجش و تحليل قرار داد. ولي آنان لزوماً بر يك نكته ديگر اتفاق نظر دارند . دان عقيده دارد (( يك انقلاب ، حتي يك انقلاب عقيم نمي تواند وجود داشته باشد مگر در جايي كه رژيم قبلي به دليل ضعف يا شرارت خويش حق حكومت كردن را از دست داده باشد )) اين استدلال خاص را مي توان معكوس نقطه نظري دانست كه معتقد است انقلابات عمدتاً حاصل فعليت گروهايي فاقد پايگاه وسيع اجتماعي هستند . بسته اين كه فرد چه ديدگاهي را بپذيرد انقلاب ويت كنگ در ويتنام جنوبي را دست كم مي توان به دو شيوه متفاوت تفسير كرد .جنگ هاتيي ويتنام را مي توان يك قيام مردمي داخلي دانست يا آن را به عنوان بخشي از توطئه كمونيسم بين الملل محسوب داشت كه هدايت آن را نيروهاي خارجي از ويتنام جنوبي در دست داشته اند و فاقد حمايت توده وحشت زده بوده است . حتي اگر تحول انقلابي را با انتقال
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
غير قانوني يا ضد قانوني قدرت برابر بدانيم بازهم نمي توان به راحتي پذيرفت كه انقلاب از چشم خود رژيم هم نمايانگر شكست يا نقص رژيم باشد . نخست ، با تلقي انقلاب به عنوان انتقال غير قانوني قدرت يك مشكل واقعي پيش مي آيد كه ناشي از شمار وسيع مواردي است كه متحملاً بدين ترتيب گنجانده مي شوند . همين طور با تصور انقلاب به عنوان تغيير افراد ، هر كودتايي در داهومي يا سير الئون و نيز هر نوع به دست گيري قدرت توسط نظاميان در آمريكاي لاتين يك انقلاب خواهد بود . دوم ، چنين انتقال قدرتي از ديد گروه حاكمه قبلي ( و حداكثر شايد از سوي آن دسته از حكومت هاي خارجي كه اين گروه را به رسميت مي شناخته اند ) مغاير با قانون به نظر مي آيد ، ولي گروه جديدي كه كنترل را به دست آورده اند به سهولت تغيير مي يابندو قوانين جديد ممكن است باز هم با قانون ديگري عوض شوند . لذا تنها مي توان نكته مورد اشاره ادوار دز را تكرار كرد : در انقلاب يك سيستم قانونيت جايگزين سيستمي ديگر مي شود . به مجرد رژيم سابق از بين رفت ، رژيم جديد در وضعيتي خواهد بود كه مي تواند مبناي قانوني خاص خود را به وجودآورد.اين مسأله كه آياحمايت معنوي نيز در پي آن خواهد آمد يا نه ،موضوع ديگري است .
خشونت ¹ و رويدادهاي خشونت آميز
    همه نظريه پردازان انقلابات را بنا به تعريف عبارت از اقدامات خشونت بارنمي دانند . براي نمونه، ادواردز عقيده دارد كه تحول انقلابي ((لزوماً به اتكاي خشونت و زور تحقق نمي يابد )).
     اما تنها او چنين ديدگاهي دارد . اين طبيعي است ، زيرا تصور توده هايي كه از اطراف شهرها يورش مي آورند و شهرها را از اشرار پاكسازي مي كنند ذهنيت متدوالي است كه انقلاباتي نظير
1- violence
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
انقلاب مكزيك و چين نيز او را تقويت نموده است . تصوير انقلاب روسيه هم كه به وسيله هنر معاصر شوروي ترسيم شده است تصوير توده هايي است كه براي كنار زدن جباران عملاً قيام نموده اند .    پژوهشگراني كه درباره انقلاب دست به قلم برده اند عموماً خشونت را جزء اصلي و لاينفك وضعيت انقلابي مي دانند . دان مي گويد )) انقلاب نوعي تحول اجتماعي توده اي ، خشونت بار و شتابان است )) در تعريف آنتينكتون از انقلاب نيز خشونت مؤلفه اصلي را تشكيل مي دهد . كالورت از تمامي اين نظريه پردازان فراتر رفته و انقلاب را صرفاً با بكار گيري عنصر خشونت تعريف مي كند.ازنظراوانقلاب (( صرفاً گونه اي از تغيير حكومت با توسل به خشونت است )) نظر وي با ديدگاهي كه معتقد است انقلابات شكلي از تحول غير قانوني هستند چندان تفاوتي ندارد .در برداشت ماركسيستي از انقلاب نيز خشونت جزء اصلي را تشكيل مي دهد ، ولي برداشت اين مكتب در مورد خشونت با تلقي ساير دانشمندان غير ماركسيست به طرز چشم گيري تفاوت دارد . نظزيه پردازان پيرو سنت غير ماركسيستي مايلند كه گناه خشونت را به گردن انقلابيون بگذارند ، حال آنكه ماركس از اين جهت حكومت را مقصر قلمداد مي كند .[ غير ماركسيست ها معتقدند كه ] اگر حكومت براي مبارزه با رفتارهاي انقلابي به زور متوسل شود در واقع صرفاً پاسخ به تحريكات خشونت بار شورشيان است . اما از آن سو ، يك نظريه پرداز ماركسيست دولت را به عنوان ابزار يا وسيلة طبقة مسلط قلمداد مي كند . بدين ترتيب ، خشونت چيزي نيست مگر رفتار غير انقلابي رهبران حكومت ، وقتي عاقبت پرولتاريا ، يعني طبقة تحت
 
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
سلطه ، شورش مي كند قيام وي صرفاً واكنشي است در مقابل خشونت حساب شده اي كه از سوي بورژ و از بر وي اعمال گرديده .
مائو از همان سال 1927 نوشته بود كه(( انقلاب يك مهماني شام ، يا نگارش يك مقاله ، يا كشيدن يك نقاشي ، يا گلدوزي كردن نيست. مبتني بر عدد ، خويشتن دارانه و بزرگوارانه باشد . انقلاب يك شورش است ؛ عملي است خشونت بار كه از طريق آن يك طبقه ، طبقة ديگر را سر نگون مي سازد . ))
جديد تر از آن رژي دبره انقلاب را نه تنها شامل خشونت يا تحريكات نظامي مي داند بلكه آن را فراگردي مي شناسد كه در آن رهبران نظامي يك انقلاب ، يعني همان ابزارهي خشونت ، به جاي نظريه پردازان حزبي در مفهوم (( سنتي تر)) لنينيستي – مائوئيستي انقلاب . هستند و مهيا كنندة تئوري انقلاب هستند . دبره عقيده دارد كه انديشة مائوئيستي انقلاب كهنه شده است . امروزه (( تحت شرايط معين، حوزة سياسي و حوزة نظامي از هم جدا نيستند ، بلكه يك كل زنده را در قالب ارتش خلقي تشكيل مي دهند كه هستة آن ، ارتش چريكي است . حزب پيشتاز مي تواند در شكل همان هستة چريكي وجود داشته باشد . در واقع نيرويي چريكي ، همان حزب در حالت جنيني خود است )) بدين ترتيب ، به جاي آنكه حزب بر رشد نيروهاي رزمنده تقدم داشته باشد امروزه قضيه بر عكس شده است : امروزه ارتش يعني ابزار خشونت به صورت مبناي تئوري حزبي در آمده است . البته هيچ يك از كساني كه خشونت را جزء اصلي يك تحول انقلابي مي دانند همة اقدامات خشونت بار را فعاليتهاي انقلابي نمي شناسند ؛ زيرا آشكار است در واقع نيز چنين
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
نيست . همان طور كه دال بيان نموده است (( وقتي مي خوانم كه غارت دستگاه هاي تلويزيون از فروشگاه هاي اطراف ، عملي حاكي از خشونت انقلابي است ترديد پيدا مي كنم كه آيا سياست و نمايش به نحوي كه به زيان هر دو است به هم آميخته نشده اند )) . هرچند ممكن است عواملي كه موجب اقدامات خشونت بار يك جوان مي شوند ، مبناي تمايل رفتاري يك فرد انقلابي نيز باشند با اين حال بيشتر اعمال خشونت آميز ، انقلابي يا در جهت حمايت از يك انقلاب نيستند . براساس برخي تصورات در باب انقلاب ، چنين تمايلي ممكن است نمايانگر رفتار ضد اجتماعي باشد كه در يك حالت بيمارگونه است .
   اما اگر تعريف انقلاب را عمدتاً بر وجود خشونت در امر انتقال قدرت استوار سازيم با مشكلاتي روبرو خواهيم شد . مانند خود اصطلاح انقلاب ، ظاهراً تا گنون تعريف روشن و دقيقي از خشونت  كه قبول عام نيز يافته باشد به دست داده نشده است . براي نمونه كالورت در مقاله اي كه انقلاب را به عنوان سياست خشونت مورد بررسي قرار مي دهد هيچگاه مقصود واقعي خويش را از خشونت بازگو نمي كند. با وجود اين وي معتقد است كه (( خشونت ، از نظر سياسي كارساز نيست )) از آنجا كه در مورد مقصود وي از خشونت اطمينان كامل نداريم لذا تعيين صحت و سقم گفته وي دشوار است . براي نمونه شايد كسي بگويد كه هر چند ممكن است خشونت نتايج تأثير آوري داشته باشد ، ولي از طرفي سريع ترين و كم هزينه ترين ، يعني كارآمدترين شيوه رسيدن به غايت مطلوب استفاده از خشونت است ، خواه اين غايت مطلوب نابودي رژيم موجود به دست انقلابيون باشد يا از بين بردن انقلابيون توسط رژيم موجود .
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
   مشكلاتي را كه ممكن است بر اثر تعريفي نا دقيق يا كلي از خشونت پيش آيد مي توان در آثار چالمرز جانسون به چشم ديد . وي هر گونه تلاش در جهت تفكيك تصور انقلاب از ارتكاب اقدام يا اقدامات خشونت بار را بي فايده و مهمل مي داند . ديدگاه وي در مورد انقلاب براين استدلال استوار است كه (( يك شيوه رويكرد به مفهوم انقلاب ، بررسي آن به عنوان جلوه اي از خشونت است )) او در جاي ديگري از اثر خويش انقلاب را صورتي از تحول اجتماعي مي داند . به بيان ديگر ، انقلاب را مي توان هم در پايان زنچيره تحول اجتماعي قرار داد و هم در زنچيره اي از رفتار خشونت بار . اما خشونت و تحول مي توانند دو پديده مانعه الجمع باشند . عمق تحول اجتماعي لزوماً با بيشتر شدن ميزان خشونت اعمال شده افزايش نمي يابد. هريك از اين دوپديده مي تواند در غياب ديگري رخ دهد .
   جانسون در زمينه خشونت با مشكلات بيشتري روبرو ستن . او خشونت را بصورت كاربرد ساده زور از سوي حكومت ، يا از سوي حزب يا ارتش انقلابي تعريف نمي كند . بر عكس ، از نظر وي خشونت (( به مابه عملي است كه خواسته يا ناخواسته نامتجانس با رفتار  ديگران است )) اين تعريف داراي نتايج گسترده اي است . در سال هاي پيش نويسندگان در اتحاد شوروي به زندان افتاده ، به اردوگاههاي كار يا به مؤسسات روان درماني فرستاده شده يا تبعيد گرديده اند . اين نويسندگان با پيگيري هنر خود جامعه خويش را مورد حمله قرار داده اند .
   براساس تعريف جانسون مي توان چنين استدلال كرد كه اين نويسندگان مرتكب اعمالي خشونت آميز شده اند چرا كه بنا به تعريف ، افرادي ضد اجتماعي هستند .[ همچنين مطابق تعريف
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
جانسون ] يك كودك سياهپوست با ورود به مدرسه اي در آمريكا كه پيش از اين همه محصلاتش را سفيد پوست تشكيل مي داده اند مرتكب رفتار انقلابي شده است .اگر فرماندار يكي از ايات جمهوري آمريكا براي ممانعت از ورود كودك مزبور جلوي درب ورودي مدرسه بايستد، و جمعيتي گرد هم آيند و فردي از درون جمعيت ، آن كودك را مورد ضرب و شتم قرار دهد در اين حالت بر مبناي تعريف جانسون از خشونت ، اين كودك است كه مرتكب عملي خشونت بار شده است . كودك مزبور با ادامه دادن رفتار حاكي از بي اعتنايي به رسوم اجتماعي عملي نا متجانس با رفتار توده مردم انجام داده است. عملي فيزيكي كتك زدن اين بچه كار خشونت آميزي نيست ، چرا كه اين عمل با رفتار ساير سفيد پوستان داخلي جمعيت تجانس دارد و در جواب عمل خشونت بار آن كودك (( انقلابي)) صورت گرفته است .
   تصور جانسون از انقلاب به عنوان عملي خشونت بار هم چون تعاريف اغلب نظريه پردازان نتايج ضمني بيشتري هم دارد . در طول سده بيستم همه با تصور انقلاب غير خشونت آميز آشنا تر شده ايم . جنبش توده اي تحت رهبري گاندي كه به كسب استقلال هند كمك كرد بر فلسفه عدم خشونتي مبتني بود كه خود گاندي موعظه گر آن بود . درست است كه[ در اين جنبش] اقدامات خشونت باري هم رخ داد ولي اين گونه اقدامات را مي توان واكنشي در مقابل مبارزات مقاومت منفي گاندي به حساب آورد . در مورد جنبش حقوق مدني در ايلات متحده هم كه در دوراني حساس به رهبري مارتين لوتركينگ پا گرفت قضيه از اين قرار بود . لوتر كينگ با همان ايمان به عدم خشونتي كه گاندي موعظه گر ش بود مي زيست ، و زندگي هر دوي آنها نيز با يك اقدام
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
خشونت بار خاتمه يافت . احتمالاً اين نه انقلاب بلكه ضد انقلاب است كه بر اجتناب ناپذير بودن خشونت تأكيد دارد .
    با توجه به ضرورت وجود خشونت در انقلاب از ديد اغلب نظريه پردازان ، قاعدتاً انقلاب غير خشونت آميز بايد بر آنان يك اصطلاح تناقض آلوده باشد . مطابق اين ديدگاه بايداستقلال در هند و جنبش حقوق مدني در آمريكا را از معقوله تحولات انقلابي كنار بگذاريم . البته به فرض به كار گيري تعريف جانسون از خشونت چنين جنبش هايي را مي توان انقلابي را قلمداد كرد ولي در اين صورت ديگر گاندي و كينگ انسانهايي پيرو عدم خشونت نخواهند بود و در زمره انقلابيون خشونت گرايي نظير مائو و كاسترو قرار خواهند گرفت .
    بنابراين با وجودي كه غالب نظريه پردازان انقلاب ، خشونت را جزيي از فرمول انقلابي مي دانند ولي افزودن اين بعد نه بررسي ها را سهل تر و نه حتي جريان انقلاب را به راحتي براي ما ترسيم مي كند . و هم چنان كه گفته شد تعريف خشونت ، نادقيق است و اين عدم دقت مشکل آفرين است . محور قرار دادن بعد خشونت اين نتيجه رادارد كه تحولات ريشه اي جوامع موجود را به دليل فقدان عنصر خشونت نمي توان در طبقه انقلابات جاي داد حال آنكه اقدامات خشونت باري را كه از وضعيت هاي عاري از خشونت تغييير بسيار كمتري را باعث مي شوند به صرف خشونت بار بودن تغيير گروه نخبگان حاكم بايد انقلابي ناميد .
    آرنت مشکلي را كه در اينجا پيش مي آيد به خوبي روشن ساخته است وي مي گويد:
  
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
 در زمينه تشريح انقلاب ، [ مفهوم ] خشونت كارايي بيشتري از واژه تغيير ندارد . ما تنها در جايي مي توانيم سخن بگوييم كه تغييري به معني يك آغاز نو رخ دهد ، يعني در جايي كه خشونت براي ايجاد شكل كاملاً متفاوتي از حكومت و شكل دهي يك جامعه سياسي جديد به كار گرفته شود ؛ در جايي كه غرض از رهايي از سركوب ، دست كم برقراري آزادي باشد .
    بدين ترتيب بعضي از رفتارهاي خشونت بار ممكن است انقلابي باشند ولي همه رفتارهاي خشونت آميز را نمي توان در زمره انقلابات جاي داد . همان گونه كه ياد آور شديم پژوهندگان انقلاب با اتكا به تعاريف ملازم با خشونت ، ناگزيرند كه در صورت عدم وقوع خشونت ، انديشه وقوع انقلاب را حتي اگر تغيير ريشه اي رخ داده باشد انكار نمايند . وانگهي ، توجه اينان همواره روي اقدام خشونت آميزمتمركزخواهدبودولو آن كه ان اقدام پيش از يك رويدادخشونت بار فاقد اهميت ديرپاي نباشد.ولي اين شگفتي نسبت به وقايع خشونت آميزمشکل ديگر نيز پيش مي آورد .
    با تعريف انقلاب به عنوان واژگون سازي خشونت آميز حكومت ، آن را يك فراگر تغيير ريشه اي تلقي ننموده ايم ، برعكس در اين حالت انقلاب بنا به تعريف ، لحظه اي از زمان خواهد بود كه در آن هنگام ، رژيم فرو مي پاشد و گروه حاكمه جديد جانشين آن مي شود . هر گاه اين دگرگوني واحد با خشونت همراه باشد گفته مي شود كه يك انقلاب رخ داده است . برخي آشفتگي هاي موجود در زمينه اصطلاحات را مي توان در اين گونه استفاده از اصطلاح انقلاب ديد.يك نمونه از اين آشفتگي در طبقه بندي كودتا ها مشاهده مي شود . برخي معتقدند هيچ كودتايي را نمي توان انقلاب دانست زيرا كودتا تقريباً متضمن هيچ خشونتي از اثر دست به به
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
دست شدن قدرت نيست . سايرين معتقدند كه همه كودتا ها انقلابند ، چرا كه ناگزير شامل انتقال غير قانوني قدرت مي باشند . نمونه ديگري از آشفتگي ، در زمينه كوشش براي تعيين زمان وقوع انقلاب مشاهده مي شود . در مورد روسيه ما از انقلاب فوريه و انقلاب كبير سخن مي گوييم و و غرض مان تفاوت گذاشتن بين فرو پاشي استبداد تزاري با تسخير قدرت توسط بلشويك هاست البته (( تعيين زمان )) وقوع يك انقلاب هميشه به اين سادگي نيست . ظاهراًتعيين زمان وقوع انقلاب چين به سادگي انقلاب روسيه نيست . چرا كه (( تسخير قدرت )) به وسيله كمونيستها در پي بيش از بيست سال جنگ تحقق يافت . بيان اين مطلب كه انقلاب چين در اول اكتبر 1949 يعني در هنگام اعلام رسمي جمهوري خلق چين وقوع يافت ، ناديده انگاشتن سال ها مبارزه انقلابي است .
    مشگل بزرگي كه باواسطه بالا رفتن عنصرخشونت و واقع خشونت بار تا سر حد بعد اساسي انقلاب پيش مي آيد اين است كه بدين وسيله امكان سنجش وسعت انقلاب از طريق اندازه گيري ميزان تغييرصورت گرفته در يك محدوده زماني خاص ، مردود شمرده مي شود؛ حال آنكه اغلب تعاريف انقلاب به طور صريح يا تلويحي به اين مكان قائلند . اگر دگرگوني ناچيز باشد نمي توان قائل به وقوع انقلاب شد . از سوي ديگر ، اگر دگرگوني (( ريشه اي )) باشد مي توان گفت كه انقلاب رخ داده است . [ در اين ديدگاه ] مكانيسم انتقال قدرت في نفسه حائز اهميت چنداني نيست. بدين ترتيب گرچه ممكن است برخي كودتاها ، جزيي از يك انقلاب باشند اما يك كودتا به خودي خود و به صرف غير قانوني بودن ، يك انقلاب نيست . وانگهي اگر انقلاب را به جاي
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
يك فرايند بدانيم آنگاه انقلاب((هاي)) روسيه نه در يك لحظه خاص بلكه در طول دوره اي مابين سال 1905 به عنوان اولين سال شورش كارگري و حوالي سال 1939 كه سال پايان يافتن تصفيه هاي استاليني است و قوع يافته است ؛ ولي حتي اين تاريخ گذاري هم دقيق نيست.
    ديديم كه يكي از معيارهاي انقلاب كه آن را از ساير اشكال تحول اجتماعي متمايز مي سازد ميزان تفاوت حالت نهايي نظام از شكل اوليه آن است . بر اين اساس با مطالعه اوضاع روسيه در خلال يك دوره سي ساله مي توان ه حجم كامل تغييرات [ آن كشور ] پي برد .
    شگفت اينجاست كه وقتي انديشه خشونت را در فرمول انقلابي وارد مي سازيم ، يا وقتي بحث از وقايعي پيش مي كشيم كه به انقلاب ( انقلاب مثابه واقعي كه سقوط رژيم را مشخص مي سازد ) منجر مي گردند تصور بالا از ميزان تغييرات معمولاً به فراموشي سپرده مي شود . ان امر مايه تأسف است . اگر انقلاب يك واقعه باشد بنابراين ارتباط دادن آن به وقوع تدريجي تحول در ارزشها ، ساختارها ، نخبگان ، يا نهاد ها دشوار خواهد بود . از سوي ديگر اگر انقلاب تغيير بنيادين يك جامعه خاص يا گروهي از جوامع باشد پس فهم چگونگي وقوع اين تغيير تنها يكي از جنبه هاي انقلاب است كه بايد در نظر گرفته شود .¹
 
 
 


1- كوهن ، استانفورد ، تئوريهاي انقلاب ، مترجم عليرضا طيب ص 63-60 تهران قومس 1380
  
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
 از همه اينها مهمتر ، وسعت تغييراتي است كه در اين جامعه در طول محدوده زماني مورد نظر از سر گذرانده است اين گستره زماني شامل دوره پيش از انتقال قدرت و شايد مهم تر از آن ، دوره پس از زماني است كه گروه جديدي به سركار مي آيد . آرنت به اين موضوع چنين پرداخته است :    اگر به خاطر بسپاريم كه غايت شورش ، رهايي است و غايت انقلاب ، پي ريزي آزادي ، درصورت عالم سياسي دست كم خواهد دانست كه چگونه از دام پنهان تاريخدان بپرهيزد . در مسأله قيام بر ضد ستمگران ، يك تاريخدان معمولاً به ضرر دومين مرحله آرام ترانقلاب و تدوين قانون ، تأكيد خويش را بر مرحله نخست و خشونت بار شورش و آزادي قرار مي دهد.
چرا كه همه چشم اندازهاي برجسته داستان او [=تاريخدان ] ظاهراً در نخستين مرحله انقلاب رخ داده است . و نيز شايد دليل اين رفتار آن باشد كه آشوب ناشي از رهايي ، در اغلب موارد انقلاب ها را به شكست كشانده است.     بيشتر نظريه پردازان و مدل سازان انقلاب تحول اجتماعي آنچنان كه از سوي ماركس و آرنت تعريف شده است توجهي ندارند عكس ، آن تصويري از فروپاشي رژيمها ترسيم مي كنند كه با درجات از خشونت در جامعه همراه است . متأسفانه بيشتر اين پژوهشگران حتي از تعريف خويش نيز پيروي نمي كنند . گرچه به نظر مي رسد اين تعاريف در واقع متوجه ميزان تغيير موجود در حالت نهايي [ نظام ] باشند ولي مدل ها و تئوري ها مزبور به جاي عطف توجه به دوره اي كه در آن رژيم جديد خود را پا برجا مي سازد تنها به روشن ساختن چگونگي و علت فرو پاشي رژيم سابق كمك مي كنند .
 
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
تئوري ها و مدل هاي تحليل انقلاب
از آنجا كه اصطلاح تئوري و مدل را بسيار به كار خواهيم بر لذا از لحاظ منطقي گام بعدي ، تعيين معناي دقيق تر اين دو اصطلاح است . البته در انجام اين مهم نبايد جانب احتياط را از دست داد ، چرا كه درباره مفهوم اين اصطلاحات و اين كه آيا اساساً ((تئوري ها )) متمايز از(( مدل هدل ها ))هستند يا نه اختلاف نظر چشمگير وجود دارد .
    بنابراين در فصل حاضر با نگاهي دقيق به تحقيقات مبسوط يكي از دانشمندان سياسي كه بخشي از بررسيهايش مربوط به بحث درباره ريشه هاي انقلاب است به تبيین و كاربست برداشتي اساسي خواهيم پرداخت .
    برخي از انواع تئوري ها مطلقاً مورد توجه ما نيستند . وقتي سخن از تئوري به ميان مي آيد (( آنچه را مي توان به نحو مناسبتري نام تاريخ انديشه اجتماعي يا مطالعه كلاسيك هاي جامعه شناسي بر آن نهاد )) نبايد در بحث داخل كرد. بدين ترتيب تئوري هاي سنتي اي كه به ويژه در علم سياست و كلاً در علوم اجتماعي مطرح شده اند كنار گذاشته مي شوند . به گفته ون دايك (( نظريه پردازي سياسي ممكن است وقتي مشغول بررسي نظام شورايي حكومت داخلي است متوجه ارزيابي كارايي آن نظام يا بخت آن براي بقا نباشد ، بلكه بيشتر علاقمند باشد كه نحو ارتباط آن نظام را با اين قضيه عمومي كه مي گويد:
ارزش (هنجاري) مي باشند ؟
 
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
پاسخ اين مشگل تا حد معقول آشكار است در واقع به اعتقاد ما (( از نظر اصولي براي به كارگيري روشهاي علمي در علوم اجتماعي هيچ مشگلي وجود ندارد ولي در عمل ، با دشواري هاي بزرگي مواجه مي شويم ))
تئوري ها و مدل ها
هر يك از دانشمندان علوم اجتماعي اصطلاحات تئوري و مدل را به شكلي به كار گرفته است . به لحاظ اين اختلاف نظر ، تمايزي كه در اينجا ميان دو اصطلاح مزبور مي گذاريم نه مورد قبول مردم است و نه در واقع آخرين كلام در اين زمينه . اما بايد ميان آنها تمايز قائل شويم تا بدين ترتيب هنگام تجزيه و تحليل رويكردهايي كه به قصد فهم پديده انقلاب پي ريخته شده است موازيني در دستمان باشد كه به وسيله آنها بتوانيم در مورد اعتبار تئوري ها و مفيد بودن مدل ها داوري كنيم . ((اعتبار )) و (( مفيد بودن )) دو معياري هستند كه به كمك آنها مي توانيم به ارزيابي اين تلاش ها ي نظري بنشينيم.
    از يك نظر ، دو ((نوع)) اساسي از تئوري وجود دارد . (( يك تئوري [ از نوع اول ] عبارت است از دسته اي از نظريات درباره انديشه ها ؛ ولي [ نوع دوم ] تئوري ، مجموعه اي از نظريات پيرامون داده هاي عيني مشاهده شده در جهان واقع است )) تئوري نوع اول به ظاهر در معقوله جهان نگرشي قرار مي گيرد و براي تئوري هاي ماركسيستي يا كاركرد گرايانه توصيف معقولي است . اين گونه تئوري ها چنان گسترده اند كه عمدتاً آزمون ناپذير ، و لذا نزد طرفدارانشان غير
 
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
قابل بحث مي باشند . از حيث اعتبار اين تئوري ها ، بسته به اين كه فرد نقطه نظراتي را كه منجر به چنين تئوري هايي شده بپذيرد ، هر چيز و همه چيز را مي توان به عنوان شاهدي بر صحت يا عدم صحت آنها به كار برد .اما از سوي ديگر، طرفداران يك تئوري از نوع دوم هرگز اجازه ابراز چنين ادعاي گزافي ندارند . بر عكس ، يك نظريه پرداز ( علوم اجتماعي ) به جاي بسط نظريه اي در مورد همه رفتار هاي بشري ، درصدد ارزيابي برخي جنبه هاي رفتار انسان است . در عين حال كه ممكن است نظريه پرداز مذكور امكان بسط شكلي از ((تئوري عمومي )) را بپذيرد ولي احتمالاً بر اين نكته اصرار مي ورزد كه چنين تئوري تنها مي تواند از راه فهرست كردن مجموعه اي وسيعي از تئوري هاي نوع دوم بنا شود به نحوي وقتي همگي با هم در نظر گرفته شوند به برپايي يك تئوري عالي درباره رفتار ها ي بشري بيانجامد . اين نوع [ دوم ] از(( تئوري ها )) غالباً تئوري (( خرد ))يا(( ميانه)) ناميده مي شود ولي با اين حال ، تمايز ميان سطح خرد و سطح ميانه تا حدي مبهم باقي مي ماند . [از اين پس فقط نوع دوم تئوري مورد نظر خواهد بود ].
    اساساً تئوري در جهان واقع آزمون پذير است . براي نمونه اگر نگاهمان متوجه جنبه اي از [ پديده ] طبقه اجتماعي و رابطه آن با طرز نگرش يا رفتار [ انسانها ] باشد ، ممكن است اين پرسش را مطرح كنيم كه چرا گروه مفروضي از مردم كه صفات و(( طبقاتي)) خاصي را بدانها نسبت    مي دهيم به طرز خاصي رأي مي دهند . اين جا مشگل جدي پيش مي آيد . اصطلاح(( طبقه )) هيچ معناي عين خاصي در جهان واقع ندارد . اين اصطلاح ، مفهومي است كه از حيث تجزيه و تحليل ، براي آن كه قادر به آزمون تئوري خويش باشيم بايد پيشاپيش تعريف عملياتي شود .
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
بدين ترتيب در مورد ((طبقه اجتماعي ))بايد ويژگي هاي عيني مشخصي هم چون شغل ، سطح در آمد يا ميزان تحصيلات را به عنوان شاخص هاي(( طبقه اجتماعي)) يك فرد خاص يا يك گروه معيني از افراد مورد استفاده قرار دهيم . بدين ترتيب اعتبار تئوري نظري خويش را به كارگيري تعاريف عملياتي ، تأييد يا رد مي كنيم . ميزان موفقيت ما در اين راه تا حد زيادي بستگي به ميزان قابل اعتماد بودن تعاريف عملياتي ارائه شده دارد . با وجود اين ، بايد به خاطر سپرد كه تعاريف عملي خويش را بايست با احتياط كامل اختيار كنيم زيرا بايد توجيه معقولي براي كاربرد آنها وجود داشته باشد . ولي تئوري هايي كه تأكيد شده به نظر مي رسند اگر در شاخص هاي عملي مورد استفاده طرحان آنها تأمل كنيم اغلب بسيار ترديد پذير از كار در مي آيند . براي نمونه ، اين حالت هنگام ارزيابي تئوري محروميت نسبي مشاهده خواهد شد .
    اما مدل ، به طور كلي عبارت از مكانيسمي است كه از خلال آن به ساختن تعاريف عملياتي خود ، يعني همان متغير ها اقدام مي كنيم . مدل را مي توان به عنوان [ الگويي ] شبيه واقعيت يا (( تفسيري از واقعيت و نه خود واقيعت)) در نظر گرفت اگر ما قاعده اساسي نظر خويش را بر وجود ارتباط ميان طبقه اجتماعي فرد با طرز تلقي يا رفتار وي قرار دهيم مدل مربوط عبارت از ساختار آن ارتباط مي باشد كه به ما مي گويد وفاداري طبقاتي به انواع مشخصي از شيوه هاي نگرش و الگوهاي رفتار مي انجامد . ممكن است از اين (( مدل)) چنين استنتاج كنيم كه عضوي از يك طبق اجتماعي مشخص محتملاً به شيوه خاصي رأي خواهد داد و اين نتيجه گيري ، تئوري ما را در زمينه رأي دهي تشكيل خواهد داد . پس به طور كلي برخي مطالب مربوط به موضوع تحقيق
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
را از موضوع در مي يابيم اما نه به رسيدگي خواص تئوري . تئوري بيانگر آن است كه موضوع مورد مطالعه داراي ساختمان معيني است ولي لزوماً آن ساختار را در خود متجلي نمي سازد . به عبارت ديگر ، اين مدل است كه ساختاري را ارائه ميدهد كه از خلال آن ، تئوري – به همراه محتواي خود استنتاج يا آزمون مي گردد.
    در عين حال كه بيان اختلافات موجود ميان تئوري و مدل ، گهگاه بسيار دشوار است ولي به لحاظ مقاصد تحليلي انجام چنين كاري ضروري است . بدين ترتيب يك مدل به عنوان (( تصويري نسبتاً كلي از طرح اصلي يك پديده بزرگ ، شامل برخي از انديشه هاي هدايتگر پيرامون ماهيت واحدهاي ذيمدخل ، الگوهاي اين واحد و نيز الگوهاي روابط شناخته مي شود )) .
    از ديگرسو،يك تئوري (( وسيله اي است براي سازمان دادن به آن چه كه در هر زمان مشخص درباره مسأله يا موضوعي كه كم يا بيش صريحاً مطرح شده است به راستي يا به گمان خود ميدانيم )) . با در نظر داشتن اين تمايز خاص ، عنصر محتوا جزاء لاينفك اين قاعده را تشكيل مي دهد و شيوه اساسي قضاوت در مورد يك تئوري و يك مدل آشكارتر مي گردد. در مورد تئوري با توجه به محتوايش مي توان دست كم به واسطه تعاريف عملياتي آن از نظر درست يا نادرست بودن داوري كرد اما يك مدل را تنها مي توان از حيث مفيد بودن يا نبودن ، آن هم بر حسب كمكي كه به امر تعيين اعتبار يك تئوري مي كند موردقضاوت قرار داد.
    ديويد ويلر(1) به شكل بسيار سودمند ميان اين دو اصطلاح تمايز قائل ده است . از ديد ويلر يك تئوري (( عبارت است از مجموعه يك پارچه از روابط كه داراي سطح معيني از اعتبار
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
است )) . اين تعريف حاكي ازآن است كه در علوم اجتماعي (( درست بودن )) يك تئوري را نمي توان در همه موارد اثبات كرد ولي موارد درست بودن آن بيش از موارد نادرست بودنش است . پژوهشگران به لحاظ محيط آزمايشي ناقص خود نمي تواند اميدي به دست يابي به يك تئوري ((كامل )) داشته باشد اما مهم آن است كه اعتبار تئوري تصديق شود . بدين ترتيب پيش از تحقق اعتبار ((تئوري)) ناميدن اين مجموعه از احكام ، قطع نظر از اصالت و خلوص قالب آنها ، امري نادرست و نابجاست )) لذا پيش از ثبوت اعتبار ، اين مجموعه احكام منطقي را نه يك تئوري ، بلكه (( مجموعه از فرضيه ها )) خواهيم خواند . تنها هنگامي مي توانيم چنين فرضيه هايي را تئوري بخوانيم كه اعتبار آنها تصديق شود يعني در جهان واقع به آزمون كشيده شوند و صحيح از كار در آيند .
    از سوي ديگر ، يك مدل (( عبارت است از به مفهوم كشدن گروهي از پديده ها با كمك يك مبناي منطقي كه مقصود نهايياز آن سامان دادن به اصطلاحات و روابط ، يعني قضاياي يك نظام
صوري است كه در صورت اعتبار ، مبدل به يك تئوري مي گردد)) . در واقع ، مدل يك امر ساختاري و فاقد هر گونه محتوايي است ولي هنگامي محتوا مي يابدكه مدل را براي آزمون فرضيه هاي خاصي به كار مي بريم كه در صورت اثبات اعتبارشان مي توان آنها را تئوري دانست .
    اگر اعتبار اين فرضيه ها تصديق نشود ، يا از ملاحضات بعدي حذف مي گردند يا به نحوي اصلاح مي شوند كه عوامل توضيح دهنده بي اعتباري فرضيه ها در مرحله نخست را در
1- divid willer
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
برميگيرند . درج اين قبيل عوامل باعث تغيير مدلي مي گردد كه اجزاي آن پيش از اين فاقد متغيرهايي بوده است كه هم اكنون در تحقق معين ، مؤثر انگاشته مي شوند .
    هر مدل (( شامل)) دو بخش مهم است ، يكي مبناي منطقي و ديگري مكانيسم . مبناي منطقي چنين تعريف شده است : ((تبييني در مورد ماهيت پديده ها مورد نظر كه به تعاريف لفظي مفاهيم مدل مي انجامد )) . بنابراين در بحث ما ، شيوه اي را كه از طريق آن يك جامعه از بنياد متحول مي شود مي توان مبناي منطقي مدل انقلاب دانست . از سوي ديگر، مكانيسم عبارت است از ساختار مفاهيم و نحوه ارتباط آنها با يكديگر . در يك مدل انقلاب ، مكانيسم از متغيرهاي مختلفي تشكيل مي شود كه به تحولات انقلابي مي انجامند . عواملي كه بايد در نظر گرفت شامل گرسنگي ، فقر، ارزشهاي جديد ، از خود بيگانگي يا دسته ديگري از متغيرها مي باشند.
    سخن آخر آن كه اين تلاش نظري حاصل پاسخگويي به پرسش از ((چگونگي )) و ((چرايي )) است. مدل عبارت از مكانيسمي است كه به كمك آن در مي يابيم چگونه و براساس كدام تسلسل و توالي منطقي اجزاي مختلف تشكيل دهنده يك تئوري با هم مرتبط اند . از سوي ديگر ، يك تئوري نمايانگر كوشش براي فهم علل (( پديده يا علل روابط متقابل ميان دسته هايي از پديده ها)) ست . در اين راستا تئوري در پي تشريح آن است كه چرا برخي پديده هاي مشخص رخ داده اند . اگر واقع بين باشيم بررسي ((چرايي ))و ((چگونگي )) را نمي توان از هم تفكيك كرد، و درصورت تبيين علت وقوع برخي رخدادها يا فرايندهاي معين ، نحوه وقوع آنها را نيز دست كم به طور ضمني تبيين نموديم . بدين ترتيب اگر يك تئوري انقلاب داشته باشيم كه علت وقوع انقلاب روسيه يا فرانسه را تبيين نمايد در اين صورت نحوه ارتباط متقابل عوامل مختلفي را هم كه موجب اين رويداد ها شده اند در ك خواهيم كرد .
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
فصل پنجم
 
  جامعه شناسي ماركسيستي و انقلاب مالكيت خصوصي
     و جنگ طبقاتي نقش تاريخي طبقه پروستر
  عوامل و شرايط و مبشرين انقلاب
     فقر و انقلاب
     تاريخ و مبارزه طبقاتي
     تئوري هاي ماركسيستي انقلاب
 
 
 
 
 
 
 
 
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
جامعه شناسي ماركسيستي و انقلاب
مالكيت خصوصي و جنگ طبقاتي
   تحليل عميق عوامل و شرايط روند انقلابي بايد از جامعه شناسي ماركسيستي شروع شود .
    از ديدگاه جامعه شناسي ماركسيستي ،دليل ديرينه انقلاباتي كه تاريخ برشي را متأثر از خود نموده اند ، مالكيت خصوصي وسايل توليد است . در حقيقت مالكيت خصوصي باعث تمركز وسايل توليد در دست اقليت مالي شده است كه كار توليدي نيروي كار غير مالك را استثمار مي نمايد و بنابراين روابط اساساً باعث روابط طبقاتي مي گردد.
   منظور از روابط طبقاتي ، روابط بين طبقه مال منابع ، ثروتها و ابزارهاي توليد از طرفي و طبقه از خود بيگانه گي كه فقط نيروي كار خود را بايد در مقابل مزد ارائه دهد ، از طرف ديگر است .
    مبارزات طبقه استثمار شده به منظور سرنگوني طبقه مالك ، يعني صاحب وسايل و ابزار توليد ، باعث ايجاد انقلاباتي مي گردد كه مسير تاريخ را تعيين مي نمايد . اما اين تضاد بين نيروهاي توليدي و روابط توليدي ، در جامعه صنعتي به صورت بازي ظاهر مي گردد در زير جامعه صنعتي به وسايل توليد قابل ملاحظه و وسيعي از قبيل سرمايه ، ماشين و نيروي كار متوسل و در نتيجه باعث اين گرديده كه از طرفي تمركز شديدي از ثروت در اختيار طبقه مالك قرار بگيرد و از طرف ديگر به شكل بي سابقه اي باعث تمركز توده زحمتكش در پيرامون واحدهاي توليد ي شود . بنابراين بين دو طبقه كاملاً سازش ناپذير خصوصاً در جامعه كاپيتاليستي مدرن قابل تأييد و توجيه است ، به شكلي كه اين مبارزه به صورت يكي از پديده ها ي مسلط اين جوامع در آمده است.
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
نقش تاريخي طبقه پرولتر
   تمركزتوده هاي زحمتكش موجب بوجود آمدن طبقه پرولتارياي انقلابي گرديد . در رژيم سرمايه داري ، كارگران محكوم به فقر دايم و مزمن و محروميت فزاينده هستند ، خاصه اينكه اين كارگران در حالتي قرار مي گيرند تا هرگز نتواند به وضعيت خود ، آگاهي پيدا نموده و به شعور طبقه اي و سياسي نايل آيند . بنابراين طبقه پرولتارياي از خود بيگانه ، به صورت طبقه اي تاريخي در مي آيد و برعهده اين طبقه است كه عليه طبقه بورژوازي مسلط قيام نمايد و با انقلاب ، ديگتا توري پرولتاريا را كه گام نخست در ايجاد جامعه كمونيستي بدون طبقه است ، مستقر سازد . مبارزه و انقلاب پرولتاريايي، مقدمه و شروع جامعه تمدن جديدي است كه طلوع آزادي انسان را نويد مي دهد . بدين منظومه طبقه پرولتر مي بايد از خود بيگانگي سياسي ، اجتماعي ، فرهنگي و ايدئولوژيكي خود ، آگاهي يابد ، زيرا اين طبقه به وسيله فرهنگ و ايد ئولوژي طبقه استثمار گر فريب خورده و به خواب فرو رفته است و به همين دليل تا موقعي كه آگاهي طبقه اي حاصل نكند، هرگز موفق به ايجاد انقلابي واقعي و همه جانبه نمي گردد. در جامعه كاپيتاليستي نقش جنبش كارگري انقلابي ، ملهم از سوسيا ليسم ، نه فقط مبتني برايجاد شعور طبقه اي در پرولتاريا است ، بلكه در عين حال با تعيين هدفهاي مشخص و خط مشي معيني ، سعي در تبلور و سياسي نمودن آن دارد .   در مصاحبه اي كه ماركس در همين مورد با نشريه شيكاگو تريبون(1) انجام داده است ، ايده خود را چنين خلاصه كرده است: (( سرمايه و زمين در مالكيت صاحبان شركتها
1- chicago tribune
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
قرار دارد ، در حالي كه كارگر فقط صاحب نيروي كار خود است و ناچار بايد آن را به صورت كالايي بفروشد . ما مطمئن هستيم كه اين سيستم تنها مرحله اي تاريخي است كه محو خواهد شد و به جاي آن نظم اجتماعي برتري مستقر خواهد گرديد . همه جا جامعه به طبقات تقسيم شده است و تضاد بين اين دو طبقه ، پابه پاي توسعه صنعت در كشورهاي متمدن ادامه مي يابد . و اما در مورد سوسياليسم ، شرايط براي تغيير انقلابي مرحله تاريخي جامعه هم اكنون وجود دارد ...)).
   (( سوسياليست ها نشان داده اند كه مبارزه اي عمومي ، همه جا بين ثروت و كار وجود دارد و خلاصه آنكه ، آنها خصيصه جهان وطني خود نشان داده اند ، آنها سعي كرده اند كه تفاهمي بين زحمتكشان كشورهاي مختلف به وجود آوردند . طبقه كارگر به خودي خود به جنبش در آمده است ، بدون آنكه خود بداند كه اين جنبش به كجا مي انجامد ، با اينكه سوسياليست ها خود اين جنبش را بوجود نياورده اند ، خصوصيت و هدفهاي آن را براي كارگران توجيه كرده اند .))
عوامل ، شرايط و مبشرين انقلاب
   بطور كلي مي توان، طرح جامعه شناسي ماركسيستي را از انقلاب به صورت زير ارائه داد:
 
1-علت غايي : ريشه روند انقلابي را در مالكيت خصوصي وسايل توليد بايد جستجوكرد .
1- علت آني : علت آني انقلاب از خود بيگانگي كامل طبقه پرولتاريا است .
عامل ثانوي انقلاب را مي توان جنبش سوسياليستي انقلابي تلقي نمود كه به عنوان عامل تسريع كنندة تحرك طبقة كارگر عمل مي نمايد .
   بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
 روندانقلابي ، از مبارزة طبقاتي ناشي مي شود و به واژگوني طبقة صاحب وسايل و ابزار توليد ، توسط طبقة زحمتكش مي انجامد .
بالاخره هدف از انقلاب محو  مالكيت خصوصي و جامعة طبقاتي و جانشيني آن توسط جامعة كمونيستي بدون طبقه است .(1)
فقر و انقلاب
درزمينة رابطة فقر و انقلاب براي آخرين بار اشاره اي از دكو فله راعنوان مي كنيم كه مسئله را در ارتباط با مدل ماركسيستي مطرح نموده است:
(( بين فقر ، و انقلاب رابطة مستقيم وجود دارد كه ريشة مستتر را آن را در مفهوم ( به اصطلاح جبري ) ايجاد آگاهي ( شعور ) مي توان يافت و با مطالعه اي دقيق آن را مي توان روشن نمود . عامه مردم با عكس العمل جمعي خودبخودي ، ناگهان از فقر به آگاهي (شعور) نمي رسند كه سپس راهي به انقلاب باز نمايند ، بلكه توده، فقر را كه بارندگي روزمره اش عجين شده و مفهوم آن در ذهنش جايگزين گرديده است ، به خوبي حس مي كند و در مي يابد .))
     اين مسئله حقيقت دارد كه جامعه شناسي ماركسيستي انقلاب ( يا به عبارت روشنر ، بعضي از تفسيرهايي كه اين جامعه شناسي به دست مي دهد )، به نوعي اتوماتيزم اعتقاد دارد :    
   (( پرولتارياي از خود بيگانه ، بايد لزوماً و در نهايت به شعور طبقه اي انقلابي دست يابد .))
    چنين برداشتي ، نقشي را كه مدل ماركسيستي ، براي جنبش سوسياليستي در ايجاد آگاهي
1- گي روشه كه تغييرات اجتمتاعي ترجمه منصور وثوق ص 224 نشر مركز 1368
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
 ( شعور طبقه اي ) و در انقلاب قايل است ، ناديده مي گيرد . از طرف ديگر بايستي اين مسئله را نيز در نظر گرفت كه فقر مفرط ، به جاي انقلابات واقعي ، باعث شورشهاي خشونت آميز شده است و غالباً به بي تفاوتي و سرنوشت گرايي يا به جنبشهاي افراطي مي انجامد. علاوه براين مي توان از انقلاباتي نام برد كه وسيله گروههاي كوچك (( انقلابيون حرفه اي )) بدون مشاركت توده هاي بسيار فقير فاقد آگاهي طبقه اي صورت گرفته است .
    با در نظر گرفتن حدوسطي از دو ديدگاه مي توان چنين نتيجه گيري نمودكه :
   نمونه هاي فراواني ما را به اين حقيقت رهنمون مي سازد كه فقر و تيره بختي نه به عنوان شرايط و نه عوامل ضروري و به به خودي خود عاملي براي روند انقلابي تلقي مي گردد.
   از طرف ديگر ، طبقات بيش از حد محروم نيز لزوماً ، خارج از روند انقلابي قرار نمي گيرند .
تاريخ و مبارزه طبقاتي
   گسترده ترين نگرش پذيرفته شده به تاريخ ، كودكانه ترين نگرش نيز هست . تاريخ ، به مثابه كارهاي مردان بزرگ ( و گاه زنان بزرگ )، پادشاهان و سياستمداران ، آباء كليسا ، هنرمندان و ستارگان سينما به نظر مي رسد . ردپاي چنين برداشتي از تاريخ مي تواند به وقايع نگاران سده هاي ميانه برگردد كه اقدامات پادشاهان و اشراف ، عياشي ها، جنگ ها و شهوتراني هاي آنان را ثبت مي كردند . هنوز ما با همان نگرش به بمن پيشرفته ترين تكنولوژي بر پرده تلويزيون و در سرمقاله هاي روزنامه روبرو هستيم .
 
   بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
 همواره كساني بوده اند كه از اين نگرش سطحي به تاريخ ناراضي بودند و باور داشتند كه الگوي بنيادي ترين در زير بازي رويدادها اندركارند . در سده هاي ميانه ، قدرت ایدئولوژيك كليسابدين معنا بود اين الگو بيشتر در اصطلاحات ديني ديده مي شد . كاركردهاي مردان و زنان بصورت آثار الهي تعبير مي شد . موجودات انساني بطور ناخودآگاه ، در حالي كه اميال و منافع خود را دنبال مي كردند مجري طرح خدا براي عالم بودند . هگل آخرين فيلسوف مسيحي بود با پنداشتش از تاريخ چونان فرآيندي كه از طريق آن روح مطلق به خود آگاهي مي رسد. انقلاب علمي سده هفدهم به بينش سكولار تاريخ انجاميد كه در آن خدا ديگر هر نقشي را ايفا نمي كند. اما عصر روشن فكري هنوز تاريخ را متعاقب يك الگو مي ديد، يعني پيشرفت ذهن انساني . " تاريخ سرگذشت قدرت بالنده خرد ، نبرد دائمي اش با خرافات ، و داستان پيروزي اجتناب ناپذير اما تدريجي آن بود چنين نگرشي هم ايده آليستي بود زيرا ايده ها را چنان موتور تغيير تاريخي تصور مي كرد و هم خوشبينانه ، زيرا متضمن اين اعتقاد بود كه جامعه به موازاتي كه مردم روشنتر مي شوند دائماً رو به بهبود مي روند.
   پنداشت عصر روشنفكري از تاريخ در سده هاي هيجدهم و نوزدهم هنگاميكه دنياي غرب ، دست كم پيشرفت مادي و علمي را تجربه مي كرد ، هنوز نسبتاً معتبر بود . امروز ديگر اين پنداشت موجه و پذيرفتني نيست . سده بيستم شاهد فاجعه روي فاجعه بوده است – دو جنگ ويرانگر جهاني ، وحشت هاي اردوهاي متمركز نازي و اردوگاههاي زندان روسيه استاليني ، تقابل شرم آور و فور نعمت غرب و گرسنگي توده اي در جهان سوم . پيشرفت فني شتاب گرفته است ،
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
طوري كه كنترل ما بر محيط طبيعي جهشها و پرشهاي خيره كننده اي فقط در چند دهه گذشته ساخته است . اما برآيند اين پيشرفت شايد نابودي بشريت و نابودي خود زمين باشد چنانكه منابع بيش از پيش صرف توليد سلاحهاي هسته اي هرچه پيچيده تر مي گردد .
    پس جاي شگفتي نيست كه بسياري از مردم با انكار اينكه تاريخ اصلاً الگويي ندارد ، پاسخ قانع کننده خود را گرفته اند . تاريخ براي بسيار كسان ملغمه اي است بي معنا از رويدادهاي هراس انگيز – و چنانكه سياستمدار ليبرالي به نام فيشر مي گويد سلسله وقايع فوق العاده . جيمز جويس با عبارتي كه گويي زبان حال بسياري از مردم است مي نويسد : " تاريخ كابوسي است كه من مي كوشم از آن بيدار شوم". در اين سده هراس انگيز همواره وسوسه اي بوده است كه از هر كوششي براي تغيير جهان جلوگيري كنند يا آن را در روابط شخصي غرق كنند يا برخي با استفاده از استعدادها و فرصت هاي اقتصادي ، در پناه موفقيت هاي شخصي موضع گيرند .
    نظريه تاريخ ماركس چالشي است هم با خوشبيني آسان ياب عصر روشنگري و هم با نظريه تاريخ مدرن تر به مثابه آشفتگي محض . براي مثال از نظر ماركس تاريخ داراي الگوئي است اما اين الگو " پيشرفت ذهن انساني " نيست . آغازگاه ماركس نه تنها تفكر ، كه (( افراد واقعي ، فعاليت آنان و شرايط مادي زندگي آنان است خواه چيزهايي كه آنان قبلاً موجود مي يابند و يا چيزهايي كه با فعاليت شان بوجود مي آورند )).
 
 
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
توليد و جامعه
    در دستنوشته هاي اقتصادي و فلسفي 1844 ماركس موجودات انساني را نخست و پيش از هر چيز توليد كنندگان تعريف كرده بود. توليد آنان دو جنبه دارد ، مادي و اجتماعي . اولي فعاليتي است كه از طريق آن مردان و زنان به دنبال پاسخ به نيازهاي شان با كنش برطبيعت و دگرگون كردن آن مي باشند. اين به معناي يك سازمان يابي توليد ، تملك ابزارهاي مناسب و جز آن است . ثانياً توليد فرآيندي اجتماعي است كه در آن مردم براي توليد چيزهاي مورد نيازشان همكاري مي كنند . اين امر هميشه متضمن روابط اجتماعي ميان كساني است كه در توليد شركت دارند ، روابطي كه به طور قطعي ناظر به كنترل فرآيند توليد و توزيع محصولات آن است .
   ماركس اولي را وجه مادي ، نيروهاي مولد و دومي را وجه اجتماعي ، روابط توليد مي خواند . نوع نيروهاي مولد در جامعه معيني بستگي دارد به آنچه ماركس " فرآيند كار " مي خواند كه به موجب آن انسانها برطبيعت عمل مي كنند و آن را دگرگون مي سازند . او مي نويسد : ((كار، پيش از هر چيز فرايندي ميان انسان و طبيعت است ، فرايندي كه به موجب آن انسان از راه كنش هاي خودش ، سوخت و ساز ميان خود و طبيعت را وساطت ، تنظيم و كنترل مي كند )).
    حال طرح شيوه اي كه انسانها به جواب دادن به نيازهاي خود مي پردازند ، آغاز مي كنيم . انسانها ي نخستين با شكار جانوران زندگي مي كردند . اين كار مستلزم قدرت و مهارت در شكار و اسلحه بود اعم از چوب و سنگ نوك تيز كه پيدا مي كردند يا نيزه ها و تيرهائي كه مي
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
ساختند . آنگاه شروع به كشت زمين براي رويش مواد خوراكي كردند كه باز مستلزم قدرت و مهارت و افزون براين ابزارهاي پيچيده تر بود و همين اواخر با توليد در كارخانه سروكار داريم – كه طبعت و مواد خام آن را فراهم مي كند و انسان ها كارشان را عرضه مي نمايند و اكنون ما باابزارهاي باز هم پيچيده تري كار مي كنيم : ماشين ها ، رايانه هاي الكترونيك و جز آن .
   در تمامي اين سه نمونه كار ارائه شد ، سه چيز را تشخيص مي دهيم . نخست " طبيعت " است ، جانوراني كه شكار مي گشتند ، بذرهائي كه افشانده مي شدند و زميني كه آنها را مي روياند ، و مواد خامي كه در كارخانه ها به عمل مي آمد . دوم كار انساني است . و سوم ابزارها هستند . اعم از نيزه هاي شكار ، ابزارهاي كاشت و برداشت ، ماشين و كامپيوتر .
   ماركس اين سه چيز را تحت دو عنوان جاي مي دهد . او مي گويد فرايند كارمركب از دو عنصر اساسي است ، نيروي كار انساني و وسايل توليد وسايل توليد را او دوباره به دو بخش مي كند : زمين و مواد خام بايد به اشياء مورد نياز تبديل شوند – اينها را او " موضوع كار " مي نامند – و ابزارهايي كه ما به كار مي بريم كه او آنها را " آلات كار" مي خواند.
   ماركس مي گويد اين ابزارها عنصر تعيين كننده را در فرآيند كار تشكيل مي دهند . آنچه كار انساني مي تواند به بار بياورد بستگي به آلات مورد استفاده در آن بستگي دارد .
   كاربرد و ساختن آ لات يا ابزارهاي كار ، گرچه به صورت جنيني در ميان گو نه هايي از         جا نوران ديده ميشود. ويژگي فرايند كار انساني است . و از اين رو بنجا مين فرانكلين انسان را
 
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
چونان حيواني ابزار ساز تعر يف مي كند .... آ نچه اعصار اقتصادي مختلف را متمايز مي كند ،     آ ن نيست كه چه ساخته ميشود بلكه اين است كه چگونه و با چه ابزارها يا آ لاتي ساخته ميشود .
    فرايند كار ... عبارت است از تصاحب آنچه در طبيعت براي ارضاي نياز هاي انسان وجود دارد ... اين شرط دائماً تحميل شده به طبيعت براي وجود انساني است و بنابراين ...براي تمامي شكل هاي اجتماعي كه در آنها انسان ها زندگي مي كنند صادق است . پس ما نبايد كارگر را در رابطه اش با كارگران ديگر معرفي كنيم ؛ كافي است كه انسان و كار او را در يك سو ي ديگر بگذاريم .
   مزه شوربا به ما نمي گويد كه چه كسي جو وحبوبات آن را كاشت و فرآيندي كه ما معرفي كرديم شرايطي را كه در تحت آن ، انجام مي گيرد آشكار نمي كند اعم از آنكه در زير شلاق بي رحمانه صاحب برده يا چشم نگران سرمايه دارروي داده باشد .
   به عبارت ديگر ، سازمان فرآيند كار ، براي مثال ، تقسيم كار مستلزم آن خود خصوصيت جامعه مورد نظر را تعيين نمي كند . ميان جامعه هايشلاق و داغ كشاورزي " ابتدائي " و خط توليد زنجيري مدرن ، دنيائي اختلاف است . اختلاف، در نخستين وهله برآيند مهارت بيشتر نيروي كار انساني امروز ، پيدايش و رشد شناخت علمي و در نتيجه اين پيچيدگي بسيار بيشتر آلات يا ابزارهاي كار مورد استفاده است .
    اينها قيد و بندهاي مادي فرآيند كاراند حال روابط اجتماعي ميان كساني كه در آن فرآيند كار شركت دارند هر چه مي خواهد باشد . براي مثال براي توليد يك اتومبيل ، بايد مهارت فني و
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
دانش علمي لازم براي توليد موتوري با احتراق داخلي داشته باشيم ؛ براي اينكه بدنه آن را بسازيم نياز به فلز كاري داريم ؛ باد كردن لاستيك و گذاردن آنها در تاير ها ؛ استخراج سوخت كه به اتومبيل قدرت خواهد داد . اين توانايي ها ، دستاوردهاي تاريخي اند كه نمايانگر قدرت بالنده انسان ها بر طبيعت اند . آنها در جامعه كمونيستي آينده بسيار بيشتر از جامعه سرمايه داري مورد لزوم اند .   بدين گونه خصلت فرآيند كار بازتابي از تكامل تكنولوژي انساني است كه به نوبه خود به دانش نظري و مهارت هاي عملي ما بستگي دارد .
    اصطلاحات در فرآيند كار بدين معناست كه مي توان مقدار واحدي از چيزهاي مورد نياز را با كميت كوچكتري از كار توليد كرد. بنابراين اصلاحات مزبور به طور بالقوه از بار توليد مادي بردوش بشريت فرو مي كاهد ، در عين حال ما را كمتر وابسته تغييرات محيط طبيعي مان مي سازد و كنترل مان را بر طبيعت افزايش مي دهد .امروز كمبود يا فرواني ديگر بستگي به اين ندارد كه آيا تابستان ، تابستاني خوب يا بد بوده است .
    ماركس بر اين باور بود كه تكامل نيروهاي مولد فراگيرنده است . به عبارت ديگر ، دستاوردهاي فني و علمي هر جامعه پايه اي فراهم مي كند كه جامعه هاي آينده برمبناي آن مي توانند ساخته شوند . تغييرات در فرايند كار ما را قادر مي سازد كه به طور مؤثرتري توليد كنيم ، و بدين وسيله كنترلمان را بر طبيعت گسترش دهيم . ماركس نشان داد كه اين فرايندي است كه در سرتاسر تاريخ انساني از هنگامي كه انسان ها به افشاندن بذر و نگهداري جانوران اهلي آغاز كردند، تا انقلاب صنعتي سده هاي 18 و 19 ادامه داشته است .
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
 تكامل نيروهاي مولد شرط لازم براي هر اصلاحي در زندگي ماست . حتي در جامعه كمونيستي آينده فرآيند كار " شرط دائماً تحميل شده به طبيعت براي وجود انساني است ." اما اين تكامل نيروهاي مولد براي تبيين تغيير و تكامل تاريخي كافي نيست . رشد دانش علمي ما در مهارتهاي علمي ما جدا از شيوه ايكه ما براي كاربرد نيروهاي مولد سازمان مي دهيم يعني جدا از روابط اجتماعي توليد نيست .
    براي در منظور ماركس از روابط توليد ، ما بايد ميان دو معناي اجتماعي بودن توليد تمايز قائل نمي شويم . نخست اينكه كار الزاماً فعاليتي اجتماعي است زيرا به همكاري عده اي از افراد براي نيل به هدفي مشترك بستگي دارد . از اين لحاظ ، روابط ميان افراد به وسيله قيد و بندهاي توليد كردن به شيوه اي معين تعيين مي شود . تخصيص وظايف به توليد كنندگان بازتاب طبيعت فرآيند كار مورد نظر و مهارت هاي افراد است .
   اما اجتماعي بودن توليد معناي ديگري هم دارد ، معنايي كه در آن وسايل توليد ، ابزارها و موادخام باز عنصر تعيين كننده اند . ماركس مي نويسد :
شكل اجتماعي توليد هرچه باشد ، كاركنان و وسايل توليد همواره عوامل آن اند ...براي اينكه توليد ادامه يابد ، آنها بايد متحد باشند ، نحوه خاصي كه در آن اين اتحاد اجرا مي شود اعصار اقتصادي مختلف ساختار اجتماع را از يكديگر متمايز مي سازد .
   ماركس نشان مي دهد كه ما بدون بررسي اينكه مهار وسايل توليد دست چه كسي است نمي توانيم خصلت توليد و بنابراين خصلت جامعه را بشناسيم . به دو علت : نخست ، زماني كه ما به
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
فراسوي ابتدائي ترين شكل هاي كشاورزي رسيده ايم ، بدون وسايل توليد هيچ فرآيند كاري نم تواند صورت گيرد . در واقع كشاورزي شلاق و داغ و درفش به داشتن دسترسي نسبتاً آزاد به زمين بستگي دارد .
   ثانياً توزيع وسايل توليد ، كليد تقسيم جامعه به طبقات را به دست مي دهد . زيرا هيچ الزام ذاتي در فرآيند كار نيست كه نياز باشد كه توليد كنندگان ، يعني كساني كه عملاً كار مي كنند ، بايد مهار وسايل توليد ابزارها و مواد خاصي را كه با آنها كه به آنها كار مي كنند در دست داشته باشند .
    طبقات هنگامي به وجود مي آيند كه" توليد كنندگان مستقيم" از وسايل توليدشان جدا شده باشند ، يعني وسايل توليد در انحصار اقليتي قرار داشته باشد .
اين جدايي زماني صورت مي گيرد كه نيروهاي مولد به سطح معيني از تكامل رسيده باشند . ماركس با توجه به روز كار در جامعه طبقاتي دو بخش را تشخيص مي دهد . در وهله نخست ، توليد كننده به كار لازم مي پردازد . به عبارت ديگر ، وسايل معيشتي ، كه خود و عائله اش را زنده نگهدارد ، توليد مي كند .( در سوسياليسم كارگر نه فقط وسايل معيشتي واقعي خود ، بلكه معادل آنه را در كالاهاي ديگر كه در قبال آنها پول پرداخت مي شود، توليد مي كند ، اما رابطه اساسي همان است ) .
     در طي بخش دوم روز كار ، توليد كننده ارزش اضافي به وجود مي آورد .
 
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
محصول اين ساعات ، نه توسط كسي كه كار واقعي را انجام داده است ، بلكه توسط صاحب وسايل توليد تصرف مي شود زيرا او به كارگر اجازه داده است تا از وسايل توليدش براي انجام كار استفاده كند ، كه بدون محصولات آن او هلاك مي گشت . چنانچه ماركس مي نويسد :
هر جا بخشي از جامعه صاحب انحصاري وسايل توليد باشد ، كارگر آزاد يا ناآزاد بايد در زمان كار لازم برايمعيشت خودش مقدار زيادي زمان كار اضافه كند براي اينكه وسايل معيشت صاحب وسايل توليد را فراهم آورد خواه اين تصاحب كننده ، اشرافي آتني يك روحاني سالاراتروسكان يك شهروند رومي ، يك بارون نورماندي ، يك صاحب برده آمريكائي ، يك بويار والاشي ، يك زميندار يا يك سرمايه دار مدرن باشد .
   بنابراين جامعه طبقاتي براستثمار برتصاحب كار اضافي توسط اقليتي كه مهار توليد را در دست دارد استوار است . ولي در مراحل نخستين تكامل انساني يا آنچه ماركس " كمونيسم ابتدائي " مي نامد، كه در آن وسايل توليد در تملك اشتراكي بود ، از كار اضافي خبري نبود يا بسياراندك بود. تقريباً تمام روز كار به مثابه كار ضروري براي پاسخ به نيازهاي اساس جامعه تلقي مي شد .
   تنها بتدرج ، در پرتو بهبود تكنيك توليدي مردم توانستند بيش از اندازه ضروري زنده ماندشان توليد كنند ولي اين محصول اضافي كوچكتر از آن است كه سطح زندگي هر كس را به طور چشمگيري بهبود بخشد . در عوض به توسط اقليتي تصاحب مي شود كه به دلايل گوناگون نظير كارآمدي بيشتر يا قدرت سياسي شان مهار وسايل توليد را در دست دارند . بدين گونه طبقات به وجود مي آيند . چنانكه انگليس مي گويد :
 بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
همه تضادهاي تاريخي ميان استثمارگر و استثمارپذير ، طبقات حاكم و محكوم تا امروز به همين بازدهي نسبي كار انساني نسبت داده مي شود . تا زماني كه جمعيت واقعاً كار كننده آنقدر مشغول كار اضافي شان بودند كه ديگر وقتي باقي نمي ماند كه به امور عمومي جامعه ، سمت و سوي كار، امور دولت ،موضوع هاي حقوقي ، هنر، و علم جزاي آن بپردازند .تا آن زمان لازم بود دائماً طبقه اي حضور داشته باشد ، فارغ از كار عملي كه امور آنان را اداره كند ؛ و اين طبقه بخاطر حفظ منافع خودش از تحميل بيش از پيش بار كار بردوش طبقه كاركن هرگز ناتوان نبود .كنترل ( يا دقيقتر، تملك موثر ) و سايل توليد الزاماً همان مالكيت قانوني نيست . در اين مورد ماركس به فيلسوفاني نظير تامس هابر حمله مي برد (( كه به قدرت چونان مبناي حق مي نگريستند ... اگر به قدرت چونان مبناي حق نگريسته شود چنانكه هابز چنين مي كند پس حق قانوني و جزآنها صرفاً نشانه و بيانگر روابط ديگري هستند كه قدرت دولت برآنها استوار است )) .تمايز ميان روابط توليد وشكل هاي مالكيت حقوق مهم است . بسياري كسان براين باورند كه سرمايه داري يعني اينكه خود افراد سرمايه دار به طور مستقيم صاحب وسايل توليد باشند و مهار آن را در دست داشته باشند . آنها مي گويند بنابراين پيدايش شركت سهامي مدرن كه در آن ، كار عملاً توسط مديران بالائي اداره مي شود كه جزو كاركنان بنگاه هستند و فقط اندك سهامي دارند نشان مي دهد كه ما ديگر در شرايط سرمايه داري زندگي نمي كنيم . هيچ چيز نمي تواند فراتر از حقيقت باشد . اين تملك مؤثر وسايل توليد توسط اقليتي است كه جامعه طبقاتي را تعريف مي كند نه شكل هاي حقوقي كه اين روابط قدرت ملبس به آنها مي باشند.
 
 
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
شيوه هاي توليد و مبارزه طبقاتي
   روابط توليد در جامعه طبقاتي (( نه روابط ميان فرد با فرد ، كه ميان كارگر و سرمايه دار ، ميان كشاورز و ارباب و جزء آن است )).
 براي ماركس ، اين روابط طبقاتي مبتني بر استثمار كليد فهم جامعه است .شكل اقتصادي خاصي كه در آن كار اضافي تأديه نشده از توليد كنندگان مستقيم بيرون كشيده مي شود ، رابطه ميان حاكمان و محكومان را تعيين مي كند ...اين همواره رابط مستقيم صاحبان شرايط توليد كنندگان مستقيم است – رابطه اي كه همواره طبيعتاً با مرحله معيني از تكامل روش هاي كار و از اين راه بازدهي اجتماعي آن مطابقت دارد – كه رمز دروني ساختار اجتماعي را فاش مي سازد ...
    سطور آغازين مشهورمان مانيفست كمونيست برآيند اين ايده هاست :
تاريخ تمامي جامعه هاي تاكنون موجود ، تاريخ مبارزه طبقاتي بوده است .
   آزاده و برده، پاتريسن و پيلبين ، ارباب و رعيت ، استاد كارگاه و شاگرد مزبور ، در يك كلمه ستمگر و ستمكش با يكديگر ستيزي دائمي داشته و به پيكاري بي وقفه گاه نهان و گاه آشكار برخاسته اند ، پيكاري كه هر بار يا به نوسازي انقلابي كل جامعه با به نابودي توأمان طبقات در حال پيكار انجاميده است ... جامعه بورژوائي نوين ، كه از ويرانه هاي جامعه فئودالي سر برآورده ، تضادهاي طبقاتي را از ميان نبرده است . در عوض اما ، طبقات جديد ، شرايط نوين ستمگري ، و شكل هاي نوين مبارزه را جايگزين انواع كهنه آن كرده است .
 
 بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
 اين ايده را اكنون تا اندازه معيني ، حتي مورخان بورژوايي پذيرفته اند ، بنابراين درك اين كه اين پديده در 1848 چقدر انقلابي بود دشوار است . پيش از آن زمان تاريخ بيشتر فقط درباره (وبراي ) كساني كه در رأس جامعه قرار گرفته بودند ، نوشته شده بود يا رد پاي عبور شريفانه خرد را در طي تاريخ دنبال كرده بودند . اينك ماركس نقش تعيين كننده اي را كه توده هاي زحمتكش در تمامي دگرگوني هاي بزرگ تاريخي ايفا كرده بودند روشن مي نمود . كساني كه امروز تاريخ را " ارپايين " مي نويسند آن را در سايه اين اعلان ماركس مي نويسند كه (( تاريخ ...تاريخ مبارزه طبقاتي است )).
   خود ماركس به مبارزه طبقاتي چونان مهمترين كشف خود توجه نكرد وي در نامه مشهوري به ژوزف ويدماير در مارس 1852 نوشت :
   و اكنون در باب خودم بايد بگويم هيچ افتخاري براي كشف وجود طبقات در جامعه نوين يا مبارزه ميان آنها متعلق به من نيست. مدت ها پيش از من مورخان بورژوار تعامل تاريخي ايران مبارزه طبقاتي و اقتصاد دانها بورژوا ، كالبد شناسي اقتصادي طبقات را توصيف كرده بودند . آن چه من انجام دادم و جديد بود بايد اثبات مي شد . (1)كه وجود طبقات بستگي دارد فقط به مراحل خاص كامل توليد (2)كه مبارزه طبقاتي الزاماً به ديكتاتوري پرولتاريامي انجامد(3). كه اين ديكتاتوري خود فقط گذار به الغاي تمامي طبقات به جامعه بي طبقه را تشكيل مي دهد .
    ماركس شايد آدم بسيار معتدلي بود با اين همه ، هدف اصلي او پابرجا بود . مبارزه طبقاتي از روابط توليدي تاريخاً خاص بر مي خيزد ، روابطي كه(( همواره به طور طبيعي با مرحله معيني از
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
تكامل شيوه هاي كار و بدين وسيله بازدهي اجتماي آن ))، به عبارت ديگر به سطح تكامل نيروي هاي مولد مطابقت دارند .
    ماركس" روابط روابط توليدي ئي كه با مرحله اي معيني از تكامل نيروهاي مولد مطابق است " شيوه هاي توليد خواندن . او ميان چهار نوع اصلي جامعه فرق مي گذاشت : (( در خطوط گسترده شيوه هاي توليد آسيائي ، باستاني ، فئودالي و بورژوائي مدرن مي تواند چونان اعصار مترقي در صورت بندي اقتصادي جامعه به شمار روند ))
    آن چه صورت بندي ها اقتصادي جامعه را متمايز مي كند تمايز ميان مثلاً جامعه اي مبتني بر كاربرده و جامعه مبتني بر كار مزدوري – شكلي است كه در آن از اين اضافي در هر مورد از توليد كننده بي واسطه – ارگر – بهره گيري مي شود .
    شكل اسثمار خود به توزيع وسايل توليد بستگي دارد . در مورد برده داري ، كار كننده يك آلت توليد بيش نيست . او در تملك ارباب است چونان زميني كه برده در آن كار مي كند و ابزار هايي كه با آن كار مي كند . عملاً چنين مي نمايد كه همه كاربده كار اضافي است ، زيرا هيچ يك از محصول كار او به او تعلق نمي گيرد . همه آن را باب تصاحب مي كند ولي چون برده سرمايه ارزشمندي است كه ارباب با پول هزينه كرده است ، او بايد زنده نگه داشته شود . بنابراين بخشي از محصول كار برده براي خوراك ، لباس و مسكن او كنار گذاشته مي شود.
در مورد فئودالبسم ، از سوي ديگر ، دهقان ممكن است در واقع مهار بخشي از وسايل توليد – شايد ابزار ها و حيوانات را در دست داشته باشد – اما صاحب زميني كه روي آن كار مي كند
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
نيست . بنابراين وي ناگزير است وقت خود را هنگام كار براي ارباب خود ميان كار لازم براي خود و خانواده اش و كار اضافي تقسيم كند .(( وقتي كه او در مزرعه خودش مي گذراند و هنگامي كه در ملك اربابي مي كند . بنابراين هر دو بخش اين زمان كار مستقلاً ، در كنار يكديگر وجود دارد )).
    در هر دو اين شيوه هاي توليد ، استثمار كاملاً آشكار است و به نيروي فيزيكي صاحب ملك بر توليد كننده گان مستقيم بستگي دارد . برده دار مي تواند ، اگر مايل است يك برده تنبل يا متمرد را شكنجه كند يا بكشد . ارباب فئودال صاحب نيروي نظامي ، به شكل محافظان مسلح خود بود . قدرت زميندار براي گرفتن كار اضافي از رعاياي خود منحصراً بستگي به قدرت او دارد . در واقع بر سطح ظاهر ممكن است حتي چنين بنمايد كه اين رابطه قدرت ، سلطه حاكم بر محكوم ، آن چيزي است كه واقعاً اهميت دارد ، و نه رابطه اقتصادي اي كه از آن حمايت مي كند ؛ همان گونه كه نگرش سطحي به تاريخ حاوي چنين معناي است .
    ولي در شرايط سرمايه داري ، كارگر قانوناً آزاد است . او به شيوه اي كه برده با رعيت وابسته به ارباب است وابسته به سرمايه دار نيست . استثمار نه به تابيعت فيزيكي توليد كننده به صاحب ملك بلكه به فشارهاي اقتصادي و پيش از هر چيز به اين واقع بستگي دارد كه كارگرصاحب وسايل توليد نيست . ماركس نوشت كه كارگران (( به معنايي مضاعف آزاد اند ، آزاد از مناسبات پيشين وابستگي ، نوكري و بندگي ، و ثانياً آزاد از تمامي تعقلات و هر گونه مايملك ، آزاد از هر شكل عيني ، مادي وجود ، آزاد از هر مالكيت ))
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
 در انگلستان دهقانان از زميني كه معيشت شان وابسته به آن نمود ، ميان سده هاي پانزدهم و هجدهم با نيرنگهاي گوناگون – باز ستاني ها و حصار كشي ارضي مشاع و جز آن جدا شدند . شيوه توليد سرمايه داري جز قابليت كار و نيروي كارشان نبودند مي توانست توسعه يابد .
    شيوه توليد سرمايه داري به جدايي توليد كننده مستقيم از وسايل كاري كه مهارش در دست گروه كوچكي سرمايه داري است بستگي دارد. براي كارگر ، بدليل فروش نيروي كارش به سرمايه دار در نهايت گرسنگي است .
    سرمايه دار از داشتن مهار وسايل توليد براي واداشتن مردم به كار براي خود استفاده مي كند و زماني كه آنان را استخدام كرده است جهت كاري طولاني تر از حد لازم براي پرداخت مزد به آنان ، بدين گونه كار اضافي به وجود مي آورد . استثمار بدين لحاظ در نخستين وهله به قدرت اقتصادي سرمايه دار بستگي دارد ، و نه انحصاراً به زور او . زيرا اجبار فيزيكي در كار نيست بدين سبب كه كارگر قانوناً ازاد است و موافقت او با كار براي سرمايه دار ظاهراً داوطلبانه است ؛ بدين گونه استثمار امري پنهان است .
   ماركس مي نويسد كه " روابط توليد ... با مرحله معيني از تكامل نيروي مولدشان مطابقت دارد )). " مطابقت " در اينجا دقيقاً به چه معناست ؟ برخي مفسران انديشيده اند كه براي ماركس نيروي مولد مستقيماً مسبب ظهور و سقوط شيوه هاي توليد است . اين نگرش به تاريخ را گاه " جبرگرايي تكنولوژيك " مي خوانند ، زيرا تغيير تكنولوژيك را موتور تغيير اجتماعي مي دانند .
 
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
 فرازهايي در نوشته هاي ماركس ديده مي شود كه به نظر مي رسد از چنين نگرشي هواداري كرده است . براي مثال او اعلام مي دارد :
...كه روابط اجتماعي پيوند تنگاتنگي با نيروي مولد دارند . انسانها با دست يافتن به نيروهاي مولد جديد شيوه توليدشان را تغيير مي دهند ؛ و در تغيير شيوه توليدشان ، در تغيير شيوه به دست آوردن معاش شان تمامي روابط اجتماعي شان را تغيير مي دهند . آسياب دستي به شما جامعه اي با ارباب فئودال مي دهد : آسياب بخار ، جامعه اي با سرمايه داري صنعتي .
   برخي از ماركسيستها ي بعدي از تذكراتي نظير اين براي توجيه عقب گردي از نظر تاريخ ماركس سود جستند . اينان مي گويند زماني كه نيروهاي مولد به سطح معيني رسيده است انقلاب اجتماعي ديگر اجتناب ناپذير است . كارل كائوتسكي ، نظريه پرداز اصلي بين الملل دوم (1914-1889) استدلال كرده كه سقوط سرمايه داري مقدر است و " ضرورت طبيعي " صورت خواهد گرفت . تمامي آنچه سوسياليستها بايد انجام دهند اين است عقب بنشينند و در انتظار اين حادثه اجتناب ناپذير بمانند .
   اين نوع ماركسيسم بي عمل احزاب بين الملل دوم را تشويق كرد كه در نخستين جنگ جهانگير در 1914 مخالفت توده اي را سازمان ندهند . در عوض آنان از حكومتهاي ملي خود پشتيباني كردند و جنبش بين المللي كارگري را عقيم ساخته ، كارگران كشورهاي گوناگون را به جان يكديگر انداختند .
 
  بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
 ماركسيسم جبرگرايانه كه به صورتي انفعالي تاريخ را نظاره مي كند به جاي آنكه بكوشد برنتيجه تأثير گذارد تحريف كامل نظرات خود ماركس است . اين گفته كه" روابط اجتماعي پيوند تنگاتنگي به نيروهاي مولد دارد " غير از اين است كه بگوئيم اولي به سادگي به تغييرات دومي پاسخ مي دهد . تطابق به هر دو راه مي رود . هر يك حدودي برديگري مي گذارد .
   نيروهاي مولد حدودي بر روابط اجتماعي توليد مي گذارند . ماركس و انگلس با حرارت استدلال مي كردند كه الغاي طبقات در تحت هر شرايطي نمي تواند صورت گيرد . چنانكه انگلس در پيش نويسي براي مانيفست كمونيست توضيح داد :
   هر تغييري در نظام اجتماعي هر انقلابي در روابط مالكيت برآيند ضروري پيدايش نيروهاي مولد نويني بوده است كه ديگر با روابط مالكيت كهنه خوانايي ندارد ... تازماني كه ممكن است آنقدر توليد كنند كه نه فقط براي همان كافي باشد بلكه مقدار اضافي نيز براي افزايش سرمايه اجتماعي در توسعه بيشتر نيروهاي مولد باقي بماند تا آن زمان همواره بايد طبقه حاكمي كه نيروهاي مولد جامعه را در اختيار داشته باشد و طبقه ستمديده فقيري وجود داشته باشند . چگونه اين طبقات تشكيل مي شوند به مرحله تكامل توليد بستگي دارد .
   بديهي است كه تا كنون نيروهاي مولد به اندازه كفايت توسعه نيافته بودند كه بتوانند براي همگان توليد كننده يا مالكيت خصوصي را پا بند و سد اين نيروهاي مولد سازند . ولي اكنون هنگامي كه توسعه صنعت بزرگ نخست سرمايه و نيروهاي مولد را به مقياسي كه ناكنون سابقه نداشته ايجاد كرده است و وسايلي در دسترس هستند كه در مدتي كوتاه اين نيروهاي مولد را
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
گستره نامحدودي افزايش دهند ، دوم هنگامي كه اين نيروهاي مولد در دست هاي معدودي بورژوا متمركز است در حالي كه نوده بزرگي از مردم بيش از پيش به پرولتاريا تبديل مي شود ، و وضع آنان وخيم تر و تحمل ناپذير تر مي گردد به همان مقياسي كه ثروتها بورژوازي افزايش مي يابد ؛ سوم هنگامي كه اين نيروهاي مولد قدرتمند كه مي توانند به آساني افزايش يابند چنان مالكيت خصوصي و بورژوازي را رشد داده اند كه بتوانند هر لحظه خشن ترين آشوبها را در نظم اجتماعي دامن زدنند – فقط اكنون الغاي مالكيت خصوصي نه فقط ممكن بلكه حتي مطلقاً ضروري گشته است .
   بدين گونه سوسياليسم فقط آرمان نيكي نيست كه اذهان رويابنيان خويش نيت تراوش كرده باشد . آن فقط زماني امكان پذير است كه نيروهاي مولد به سطحي رسيده باشند كه الغاي طبقات را اجازه دهند و توسعه آنان به چنين ارتفاعي فقط در شرايط سرمايه داري مي تواند صورت گيرد .
 اما به همين گونه اين نيز درست است كه روابط اجتماعي توليد برتكامل نيروهاي مولد محدوديتهائي اعمال مي كند. گسترده اي كه در آن اصلاحاتي در فرآيند كار معمول خواهد شد بستگي دارد به اينكه تا چه حد اصلاحات مزبور به نفع دستكم از طبقات اصلي است .
   مورد اروپا را در سده هاي مياني در نظر گيريم . مورخان نشان داده اند كه جامعه فئودالي از سلسله بحرانهاي وحشتناكي رنج برد هنگامي كه زمين براي تأمين معيشت جمعيت موجود كافي نبود و سطح زندگي نزول كرد تا اينكه جنگ قحطي و طاعون موازنه را باز گرداند . مردم اروپاي غربي كه اكثر آنان روستايي بودند در بهترين اوقات به مقياسي نزديك به مقياس بمباران اتمي
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
هلاك شدند . مورخ ماركسيست فرانسوي گوي بس نشان داده است كه نيمي از جمعيت نورماندي شرقي در نيمه سده چهاردهم نابود شدند در حالي كه در اوايل سده بعدي حتی بيشتر مردند. بنا به تحمين او در 1460 جمعيت از يك سوم آنچه در 1300 بود ، كمتر شده بود.
   اين فاجعه طبيعي محض مثال هايي از قانون جمعيت مالتوس نبودند . آنها ناشي از روابط فئودالي توليد متداول بودند . دهقانان مجبور بودند به اندازه نيمي از محصول شان را به ارباب فئودال تقديم كنند كه آن را براي خودئ و محافظانشان مصرف كند و موقعيت اجتماعيش را حفظ نمايد . دهقانان نه انگيزه اي داشتند و نه منابعي كه در روشهاي اصلاح شده توليد سرمايه گذاري كنند .
   اين بدان معنا بود كه فنون كشاورزي تا اواخر سده هاي ميانه (1550-13009 بلا تغيير مانده بود . هنگامي كه جمعيت فراسوي حد معيني رشد مي يافت ، زمين يا غذا به قدر كافي نبود كه استفاده از اين فنون را دور بزند . ارباب حتي سخت تر فشار مي آورد كه اطمينان يابد كه درآمد او لطمه نبيند ولو آنكه مستاجران او گرسنه باشند . اقتصاد دهقان كه نمي توانست اين بار را تحمل كند رو به انقراض مي رفت .
   برفرض هم كه رشد دانش علمي به ما اين توانايي را داده باشد كه بازدهي كار را بالا ببريم اين كه اين فرصت عملاً كاربرد دارد يا نه به روابط اجتماعي متداول توليد بستگي خواهد داشت . نمونه ديگر در همان زمان در چين نشان مي دهد كه چگونه روابط اجتماعي مي تواند پيشرفت فني را متوقف كند .
 
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
 در زمان سلسله سونگ (1259-960) چين چند سده از اروپا جلوتر بود . كارگاه هاي ذوب فلز ساخته شده در آنجا در سده يازدهم تنا انقلاب صنعتي عظيم تر از همه جا بود . اسلحه گرم ، حروف متحرك براي چاپ ، قطب نما و ساعت هاي مكانيكي همه اينها در چين صدها سال پيش ساخته شدند پيش از آنكه در اروپا متداول شوند . با اين همه اين اختراعات مهم تكامل اقتصاد صنعتي مدرن را باعث نيامد . در عوض ، ساختار اجتماعي زير سلطه مالكانه اراضي و ديوان سالاران كه از چنين پيشرفتهايي سود نمي جستند چنان به ركود و انحطاط گرفتار شد تا در سده نوزدهم " قلمرو ميانه كهن " مطيع استعمارگران غربي گشت .
   روابط اجتماعي توليد – ساختار اجتماعي جامعه – و نيروهاي مولد – مهارتهاي انسان تكنولوژي – بدين گونه با يكديگر د رتعاملند به جاي آنكه يكي برديگري سلطه داشته باشد . سطح مهارت و تكنولوژي تغيير اجتماعي را محدود مي سازد و هم ممكن است نگيزه اي براي آن باشد ؛ در حالي كه ساختار جامعه تعيين مي كند كه مردم تا چه اندازه قادر خواهند بود كه فرآيند كار را تغيير دهند و از فنون جديد استفاده كنند . ماركس رابطه ميان آنان را چنان رابطه اي مي بيند كه در طي زمان تغيير مي كند . يك ساختار معين اجتماعي ، تنها با سطح معيني از تكامل مهارت و تكنولوژي انساني قابل مقايسه است . (( نيروهاي مولد مادي جامعه ، در مرحلة معيني از تكامل شان با روابط توليد موجود در تضاد مي افتند... اين روابط كه زماني شكل هلي تكامل نيروهاي مولد بودن به ترمزي در تكامل آنها تبديل مي شوند )) بنابراين جامعه وارد ئوره اي از بحرانهاي اجتماعي مي
 
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
شود كه مي تواند فقط هنگامي پايان يابد كه روابط جديد توليد روابطي كه مي تواند باعث تكامل بيشتر نيروهاي مولد گردد جايگزين روابط كهنه شود .
 بحرانها ي فئوداليسم اروپائي كه در بالا به آن اشاره رفت مي تواند اين فرايند را نشان دهد . استقرار روابط فئودالي توليد در پايان عصر رومي بي ترديد به پيشرفت قابل توجهي انجاميد . ميان سده هاي دهم تا سيزدهم بازده كشاورزي به نحو چشمگيري بالا رفت ، مساحت قابل توجهي اراضي زير كشت رفت ، شهرواره ها گسترش يافتند و جمعيت رو به فزوني گذاشت . بسياري از كشفيات علمي كه توسط يوناني ها و رومي ها صورت گرفته اما به سبب روابط برده داري توليد متداول در جهان باستان ناديده گرفته شده بود و درخواستهاي عملي آنها را بازداشته بود ،در اين دوره مورد استفاده اقتصادي فقرار گرفت .
 اما در سده سيزدهم اين رشد اقتصادي به بواسطه روابط فئودالي كه روزي محرك آن بود محدود شد . چنانچه در پيش ملاحظه كرديم ، نه ارباب و نه دهقان علاقه به انجام اصلاحات كشاورزي لازم براي تغذيه جمعيت سريعاً روبه رشد نداشتند . نتيجه آن بحرانهاي ممتد بود.
    بنابراين بحرانهاي اجتماعي از تضادهاي درون شيوه متداول توليد برمي خيزد در عين حال آنها شرايطي را ايجاد مي كنند كه بواسطه آن شيوه توليد ي جديدي مي تواند به پيدايي آيد. براي مثال در مورد فئوداليسم كمبود نيروي كار پس از " مرگ سياه " در سده چهادردهم كه دهقانان انگليسي را در موضوعي قوي قرار داد، به رغم شكست شورش بزرگ 1381م. الغاي سرواژ را ناگزير ساخت . دهقانان ديگر وابسته به زمين نبودند . ولي به خلاف همتاي فرانسوي شان آنان به
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
قدر كافي نيرومند نبودند كه خودشان را مالكان قطعاتي از زمين كه روي آن كار مي كردند ، اعلام نمايند . زمينداران انگليسي از سده شانزدهم به بعد توانستند دهقانان را از زمين بيرون رانند و زمين را در مزارع حصاركشي كنند . سپس اينان را آنها به مستأجران سرمايه داري واگذاشتند كه كارگران مزدور را براي توليبد كالا جهت بازار به كار مي گمارند . ويراني تدريجي روابط فئودالي توليد راه را براي مراحل اوليه سرمايه داري هموار كرد .
   ماركس نشان داد كه مبارزه طبقاتي را بايد در پرتو اين تضادها درك نمود. جايگزيني اين شيوه توليدي با شيوه توليدي با شيوه توليدي ديگر به طور مسالمت آميز و تدريجي صورت نمي گيرد بلكه به انقلاب قهر آميز نياز دارد كه در آن از طبقه حاكم كهن سلب مالكيت مي شود و طبقه جديدي در جاي آ‹ مي نشيند . (( تضاد ميان نيروهاي مولد و شكلهاي مراوده ...گه الزاماً به هر مناسبتي به يك انقلاب منجر مي شود بي آنكه پايه آن را به مخاطره افكند در عين حال شكلهاي فرعي گوناگون نظير تصادمات فراگير ، برخوردهاي طبقات گوناگون ، تضادهاي آگاهي ، نبرهاي ايده ها و جز آن به خود مي گيرد )) .
    انسانها در توليد اجتماعي حيات خود وارد روابط معيني مي شوند كه اجتناب ناپذير و مستقل از اراده آنهاست يعني روابط توليدي كه با مرحله معيني از تكامل نيروهاي مولد مادي شان منطبق است . مجموع اين روابط توليد ساختار اقتصادي جامعه ، زير بناي واقعي را تشكيل مي دهد كه برآن روبنايي حقوقي و سياسي متناظر با شكلهاي معيني از آگاهي اجتماعي برپا مي شود . شيوه توليد حيات مادي ، فرآيند حيات اجتماعي ، سياسي و فكري را به طور كلي مشروط مي سازد .
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
اين آگاهي انسانها نيست كه هستي شان را تعيين مي كند ، بلكه برعكس ، هستي اجتماعي آنان است كه آگاهي شان را تعيين مي كند . نيروهاي مولد مادي جامعه در مرحله معيني از تكامل شان با روابط توليد موجود يا – آنچه جز بيان قانوني همان چيز نيست – با روابط مالكيتي كه درون آن تا كنون اندر كار بوده اند وارد تضاد مي شوند. اين روابط كه زماني شکلهاي تكامل نيروهاي مولد بودند اكنون به پايبندهاي آنها تبديل مي گردند. آنگاه دوراني از انقلاب اجتماعي آغاز مي شود . با تغيير در بنيان اقتصادي ، كل بناي عظيم بيش يا كم به سرعت دگرگون مي شود .(1)
زيربنا و روبنا
   (( تاريخ تمامي جوامع تا كنون موجود تاريخ مبارزه طبقاتي بوده است .))و طبقات براي ماركس اساساً روابط اقتصادي هستند . بدون ترديد او تعريف مشهورلنين را مي پذيرفت :   طبقه گروههاي بزرگي از مردم اند كه به لحاظ جايگاهي كه درون نظام تاريخاً تعيين شده توليد اجتماعي اشغال مي كنند ، به لحاظ رابطه شان ( كه در اكثر موارد قانون آن را تثبيت و تعريف كرده است ) با وسايل توليد ، به لحاظ نقشي كه در سازمان اجتماعي كار ايفا مي كنند ، و تدريجاً به لحاظ ابعادي از ثروت اجتماعي كه در اختيار دارند و شيوه كسب آن ، از يكديگر متفاوت اند. طبقات گروهها يي از مردم اند كه يكي از آنان مي تواند كار ديگري را به اتكاي جايگاه متفاوتي كه در نظام معيني از اقتصاد اجتماعي اشغال مي كند به خود اختصاص دهد .
1- پروفسور هريسون ديويدك، جامعه شناس نوسازي و توسعه ص 155 سال 1377
 
  بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
آيا اين پنداشت از تاريخ چنانكه بسياري از منتقدان استدلال كرده اند ساده باور انه كل زندگي اجتماعي را به يك عبارت بندي منافع اقتصادي فرونمي كاهد ؟   برداشت ماركس از شيوه اي كه در آن نيروها و روابط توليد كل اجتماع را شكل مي دهند درواقع برداشتي بسيار زيركانه و بغرنج است . چنانكه بسياري از مفسران گوشزد ساخته اند ، مهمترين گزاره او از رابطه ميان آنچه به عنوان زير بناي اقتصادي مشهور شده است و روبناي ايدئولوژيك و سياسي دقيق و شايان توجه است :   مجموع اين روابط توليد ساختار اقتصادي جامعه [آن ] بنيان واقعي را تشكيل مي دهد كه برآن روبناي حقوقي و سياسي بالا مي رود كه منطبق با شكلهاي آگاهي اجتماعي است . شيوه توليد حيات ماد ي فرآيند حيات اجتماعي سياسي و معنوي را به طور كلي مشروط مي سازد . اين آگاهي انسانها نيست كه هستي شان را تعيين مي كند ، بلكه برعكس ، هستي اجتماعي آنان است كه آگاهي شاه را تعيين مي كند .   تصويري كه از جامعه در اينجا ارائه شد تصويري نيست كه در آن روبنا- سياست و ايدئولوژي بازتاب انفعالي آن چيزي كه در اقتصاد اتفاق مي افتد باشد . بلكه از كلماتي كه من برآن تأكيد كرده ام برمي آيد آنچه اتفاق مي افتد اين است كه نيروها و روابط توليد تكامل روبنا را محدود مي كنند اگر چنين باشد پس در جلوي عوامل سياسي و ايدئولوژيك ميدان قابل توجهي براي پيشرفت ، مطابق با ضرب آهنگهاي خودشان باز است كه به اقتصاد واكنش نشان مي دهند .   به هر حال اين آن چيزي است كه انگلس در نامه اي كه چند سال پس از مرگ ماركس نوشت گوشزد كرده است :   بر طبق برداشت ماترياليستي تاريخ عنصر تعيين كننده
 
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
در تاريخ نهايتاً توليد و بازتوليد زندگي واقعي است . پيش از اين نه من و نه ماركس چيز ديگري اظهار نكرديم . از اين رو اگر كسي اين را در اين گفته بگنجاند كه عنصر اقتصادي يگانه عنصر تعيين كننده است ، او آن گزاره را به عبارتي بي معنا و انتزاعي برمي گرداند . موقعيت اقتصادي پايه است ، اما عناصر گوناگون روبنا شكلهاي سياسي مبارزه طبقاتي و نتايج آن يعني نهادهاي برقرار شده توسط طبقه پيروزمند پس از نبردي موفقيت آميز و جز آن شكلهاي حقوقي و حتي بازتابهاي تمامي اين تلاشها ي واقعي در مغزهاي شركت كنندگان ، نظريه هاي سياسي ، حقوقي ، فلسفي، نگرشهاي ديني و گسترش بعدي آنها در سيستم جزميات – نيز تأثير خودشان را بر سير مبارزات تاريخي مي گذارند و در بسياري موارد در تعيين شكل آنها برتري مي جويند ميان همه اين عناصر يك همكنشي وجود دارد كه در آن در ميان انبوهي از تصادفها ...حركت اقتصادي سرانجام خود را چونان ضرورت بروز مي دهد .
    پس تثبيت شدن آنچه روابط توليد مسلط در جامعه معيني است تنها آغاز گاهي براي كوشش در شناخت آن جامعه است يك شناخت جامع تر متضمن درك شيوه اي خواهد بود كه برحسب آن عوامل ايدئولوژيك و سياسي با اقتصاد تعامل دارند . ولي همواره در نظر داشته باشيم كه روابط توليد " بنيان واقعي " جامعه است .   براي رسيدن به تصويري روشن در رابطه ميان زير بنا و روبنا به دو تا از مهمترين عناصر روبنا يعني ايدئولوژي و دولت نگاهي مي اندازيم :
   ماركس ضمن سخن از انقلابهاي اجتماعي مي نويسد :
   
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
 ... بايد ميان دگرگونيهاي مادي شرايط اقتصادي توليد ... و دگرگونيهاي حقوقي ، سياسي ، ديني ، زيبا شناختي يا فلسفي – و خلاصه شكلهاي ايدئولوژيكي كه برحسب آنها انسانها از اين منازعه و جنگ آگاه مي شوند تمايزي قائل شد . درست به همان گونه كه عقيده ما درباره شخصي مبتني بر آن چيزي نيست كه او در مورد خودش تصور مي كند ، در مورد چنين دوره اي از دگرگوني نيز ما نمي توانيم برمبناي آگاهي خود آن دوره داوري كنيم برعكس ، اين آگاهي بايد بيشتر از تضادهاي زندگي مادي ، از برخورد موجود ميان نيروهاي مولد اجتماعي و روابط توليد تبيين گردد.
   بنابراين در وهله نخست ، ماركس انكار مي كند كه آگاهي مستقل از " تضادهاي زندگي مادي " است . هستي اجتماعي آگاهي را تعيين مي كند و نه برعكس ؛ اما اين گزاره كه " هستي اجتماعي آگاهي را تعيين مي كند " يعني چه ؟ پيش از هرچيز به معناي آن است كه اعتقاداتي كه مردم دارند زيرا تأثير شرايط مادي و اجتماعي حيات آنان را تشكيل خواهند شد. انسانها ارواح تجسد يافته اي كه در قلمرو عقل محض به سر مي برند نيستند . آنان زنان و مرداني هستند كه در شرايطي مشغول تنازع بقا هستند كه اكثر آنان انكار مي كنند كه بيش از معيشت محض است . آنان با اين اعتقادات مي كوشند به موقعيت شان معنا بدهند و اعمال روزانه شان را هدايت كنند .
   افزون بر اين مردم ، از هنگام پايان كمونيسم ابتدائي در جوامع طبقاتي به سر مي برند . اين بدين معناست كه براي طبقه حاكم اهميت دارد كه توليد كنندگان مستقيم را ترغيب كند كه موقعيت شان را بپذيرند. اين پذيرش مي تواند شكلهاي متنوعي بخود بگيرد مثلاً مي تواند تسليم و توكل
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
محض باشد مبتني براين اطلاعات كه طبقه حاكم نيرومند تر از آن است كه سرنگون گردد ولي اين مي تواند مبتني براين اعتقاد مثبت هم باشد نظم اجتماعي موجود ، نظمي عادلانه و مطلوب است . در هردو صورت ، اعتقادات توليد كنندگان مستقيم نقشي قحطعي در پذيرفتن وضع موجود ايفا مي كنند . بنابراين : ايدئولوژيها – اعتقادات نظام مندي كه مردم درباره جهان دارند – تنها از ديگاه نقش شان در مبارزه طبقاتي در ك توانند شد .
    به عبارت ديگر ، آنها را بايد برحسب كمك شان به ابقا يا از ميان رفتن روابط توليد متداول تحليل نمود .
    بدين لحاظ ماركس براين باور است كه ايدئولوژيها با گمراه كردن استثمار پذيران در مورد موقعيت شان در جامعه سعي در حفظ و ابقاي جامعه هاي طبقاتي دارند . نتيجه اين است كه روابط اجتماعي در جامعه طبقاتي مفروض كه تنها ويژه اين دوره از تاريخ انساني است ، به صورت روابطي طبيعي جلوه مي كند كه اجتناب ناپذير است و نمي تواند نابود گردد. در نتيجه منافع طبقه خاصي به صورت منافع عموم انسانها معرفي مي گردد.
   اگر روابط سرمايه گذاري توليد نماينده عا لي ترين شكل تكامل انساني است ، در اين كوشش سرمايه دار براي كسب سود متضمن منافع همگان است . او استثمار كننده نيست : نقش او در توليد اجتماعي نقشي اساسي است و سودها فقط پاداش كمكهاي اوست .
 
 
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
 بدين گونه ايدئولوژيها شيوه توليد موجود را با ترغيب مردم به تشكيل نظرات اشتباه آميز درباره ماهيت جامعه توجيه مي كنند. بنابراين حتي در طي ادوار انقلابي كساني كه تاريخ را مي سازند از ماهيت نقشها يي كه ايفا مي كنند كاملاً سر در نمي آورند :
انسانها هستند كه تاريخ خود را مي سازند اما نه درست آنگونه كه دل شان مي خواهد : يا در شرايطي كه خود انتخاب كرده باشند ، بلكه در شرايط داده شده اي كه ميراث گذشته است و خود آنان به طور مستقيم با آن روبرويند . بار سنت همه نسل هاي مرده با تمامي وزن خود بر مغز زندگان سنگيني مي كند و درست هنگامي كه چنين مي نمايد آنان درگير دگرگون كردن خود و چيزهايي هستند ، در آفريدن چيزي كه هرگز تا كنون وجود نداشته است ، دقيقاً در چنين ادوار بحرانهاي انقلابي است كه با ترس و نگراني از ارواح گذشته مدد مي جويند ، نام هاشان و شعارها و لباسهاشان را وام مي گيرند تا در اين ظاهر احترام آميز و اين زبان عاريتي صحنه جديد تاريخ جهاني را به نمايش گذارند . بدين گونه لوتر نقاب پولس حواري را به چهره زد ، انقلاب 1789تا1814 به تناوب جامه جمهوري روم و با ديگر امپراطوري روم را برتن كرد .
   اين شكل خودفريبي در انقلابهاي بزرگ بورژوائي لازم بود زيرا رهبران اين انقلابها ناگريز بودند خودشان و هوادارانشان را ترغيب كنند كه پيروزي طبقه آنها به سود بشريت به طور كلي است :
   جامعه بورژوايي اگر چه نا قهرمانانه است ، با اين همه قهرمانگري ، از خود گذشتگي ، ايجاد وحشت ، جنگ داخلي و نبردهاي ميان ملل لازم بود تا چنين جامه اي بوجود آيد . گلادياتورهاي
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
اين جامعه ، آرمانها ، صور هنري و پندارهايي را كه براي سرپوش گذاشتن بر مضمون دقيقاً بورژوايي مبارزات شان و روشن نگهداشتن شراره هاي شور و شوق آن مبارزات كه چونان نمادي از تراژدي بزرگ تاريخ ضروري بوده در سنت هاي اساساً كلاسيك جامعه روم يافتند . به همين سان در مرحله ديگر تكامل ، يك سده پيش ، كرامول و مردم انگليس ،زبان شور و پندارها را از "عهد عتيقه" براي انقلاب بورژاوايي به وام گرفته بودند .
   ماركس بر اين باور بود كه ايدئولوژي هاي طبقه حاكم در پرتو قدرت اقتصادي و سياسي طبقه حاكم در ميان توده ها متداول مي گردد. (( ايده هاي طبقه حاكم در هر عصري ايده هاي حاكم اند : يعني طبقه اي كه نيروي مادي حاكم جامعه است : در عين حال نيروي معنوي حاكم آن نيز هست ))
    طبقه حاكم از كنترل خود بر وسايل توليد و دولت براي ايجاد و نگهداري نهادهاي متنوعي كه اعتقادات مردم از رهگذر آنها تشكيل مي شود استفاده مي كنند . در سده هاي مياني مهم ترين نهاده كليسا بود به اين انواع ديگري افزوده شده كه نظام آموزش پرورش و رسانه هاي عمومي از مهم ترين آنها هستند .
    ولي بديهي است براي ماركس قدرت ايدئولوژيك طبقه حاكم از قدرت اقتصادي و سياسي اش جدايي ناپذير است . طبقه به لحاظ اقتصادي مسلط ، طبقه حاكم نيز هست ، يعني طبقه كه مهار و سايل توليد را در دست دارد مهار دولت نيز به دست اوست . براي ماركس دولت نخست بيش از هر چيز وسيله اي است كه از طريق آن سلطه طبقه خاصي را مي تواند حفظ كند . "قوه مجريه
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
دولت مدرن"، در عبارت مشهور مانيفست كمونيست " چيزي جز هيأتي سياسي به عبارت بهتر ، صرفاً قدرت سازمان يافته طبقه اي است براي ستم بر طبقه ديگر ماركسي هيچ گاه كوشش نكرد نظريه اي نظام مند از دولت ارائه دهد.
    نظرات وي را دراين مورد بايد از تذكرات پراكنده و تحليل هاي خاص گلچين كرد . انگلس و لنين در اين موضوع فراتر رفتند . ولي خطوط اصلي نظريه آنان در آثار ماركس حاضر بود .
    پيش از اين ، ماركس در نقد فلسفه حق هگل خويش در 1843 گفته بود كه دولت مدرن با جدايي اش از جامعه مدني ، جدايي اشد از حيات اقتصادي و اجتماعي مشخص مي گردد . بعداً او و انگلس نشان دادندكه اين جدايي فقط چونان برآمداجتناب ناپذيرتضادها طبقاتي در تواند شد.¹
 
    انگلس استدلال كرد كه پيدايي دولت از تقسيم جامعه به طبقات جدايي ناپذير است :
    دولت ... محصول جامعه در مرحله معيني از تكامل است ؛ و نشان از آن دارد كه اين جامعه گرفتار تضاد غير قابل حلي با خود شده است ، تضادهاي آشتي ناپذير كه جامعه را براي از ميان بردن آن قدرتي نيست . اما براي اين كه تضادها و طبقات با منافع متضاد ، خودشان و جامعه را در مبارزه اي بي ثمر به نابودي نكشانند ، لازم آمد قدرتي كه ظاهراً بر فراز جامعه اي بايستد به پيدايي آيد تا تضاد را تخفيف دهد و آن را در محدوده مرزهاي " نظم " حفظ كند ؛ و اين قدرت برخاسته از جامعه كه اما خود را بر فراز آن جاي دادو خود را بيش از پيش آن بيگانه كرد ، دولت است .
1-       دكتر توكل محمد ك : جامعه شناسي معرفت ص 158 چاپ اول 1383
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
    ماهيت اين قدرت آن است كه دولت مهار وسايل اعمال زور واساسي ترين آن ، نيروي مسلح را به دست دارد . در جامعه هاي پيش از طبقات هيچ تمايزي ميان توده جمعيت و كساني كه به نحو مي جنگيدند لازم نبود ، ولي با پيدايي تضادهاي طبقاتي ، قضيه فرق مي كند . كاربرد زور به صورت حفظ اقليت متخصي در مي آيد كه در سركوبي توده مردم همان نقش را دارد كه
جنگيدن با دشمنان خارجي . بدين گونه جدايي دولت از جامعه بيشتر جدايي وسايل اعمال زور از توليد كنندگان مستقيم است كه طبقه حاكم به كار اضافي آن وابسته است . انگلس توضيح مي دهد كه تشكيل دولت متضمن :
   ... استقرار يك قدرت عمومي كه ديگر مستقيماً با جمعيتي كه خود را چنين نيروي مسلحي سازمان مي دهد مطابقات ندارد . اين قدرت عمومي ويژه لازم است به سبب آن كه سازما نمسلح خود كار اهالي با تقسيم جامعه به طبقات نا ممكن شده است ... اين قدرتعمومي در هر دولتي موجود است و نه تنها شامل " افراد مسلح" بلكه ضمائم فرعي ديگر، زندان ها و هر نوع نهادهاي اعمال زور است ... و همچنان كه تضاد هاي طبقاتي ميان اهالي شديدتري مي گردد و دولتهاي مجاور عظيم تر و پر جمعيت تر مي شوند، اين قدرت عمومي نيز مستحكم تر مي گردد. كافي است به اروپاي روزگار خودمان نگاه كنيم ، كه مبارزه طبقاتي و رقابت در فتوحات ، قدرت عمومي را به چنان درجه اي آماده كرده است كه آن ، تمام جامعه و حتي دولت را به بلعيدن تهديد مي كند .
  
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
 بدين گونه انگلس دو عامل عمده را در تشكيل و تطور دولتها تشخيص مي دهد : توسعه و تشديد و تضادهاي طبقاتي ، و مبارزات ميان دولت هاي رقباي سلطه نظامي . ماركس اين ايده را به شيوه اي تاريخاً انضمامي تر در نوشته هاي خود درباره كمون پاريس گسترش داد. وي در آنجا خاستگاه دولت سرمايه داري مدرن را تا سلطنتهاي مطلقه اروپا در پايان سده هاي مياني رديابي كرد .
    ماشين دولتي متمركز ، كه با اركانهاي نظامي ، ديوان سالاري ، روحاني و قضائي پيچيده و همه جا حاضر ع جامعه مدني زنده را مانند آلت فشاري لاي گيره قرار مي دهد ،نخست درروزگار سلطنت مطلقه چونان يك سلاح نوظهور جامعه مدرن در مبارزه اش با رهائي از فئو داليسم ساخته شد ، امتيازات اربابي قرون وسطا ، و شهر ها و روحانيت به صفات يك قدرت دولتي واحد انتقال يافت ، اعيان فئو دالي را با كارمندان مواجب گير دولتي جابه جا كرد ، اسلحه را از محافظان قرون وسطائي اربابي و تعاوني ها ي اهالي شهرها به ارتش ثابت تبديل كرد ؛ به جاي هرج و مرج رنگا رنگ قدرت هاي قرون وسطائي ، نقشه تنظيم شده يك قدرت دولتي با تقسيم كار نظام مند و سلسله مراتب نشانند. نخستين انقلاب فرانسه با وظيفه اش تأسيس وحدت ملي ( ايجاد يك ملت ) – ناگزير به درهم شكستن تمامي وابستگي محلي ، ارضي ، شهري و ايالتي شد. بنابراين انقلاب مجبور شد كه آن چه را كه سلطنت مطلقه آغاز كرده بود گسترش دهد : تمركز و تشكيل قدرت دولتي و توسعه محيط و صفات قدرت دولتي ، شمار ابزارهاي آن ، استقلال آن و نوسان فرا طبيعي جامعه واقعي بدين گونه پيروزي سرمايه داري به تقويت بيشتري قدرت و كار آمدي دستگاه
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
دولتي انجاميده بود . اما اين دستگاه نيز بيشتر مستقل از بورژوازي و نيز طبقات استثمار پذير نبود ؟ اين دستكم ، آن چيزي بود كه به وسيله پديده بناپارتيسم ، امپراطوران اول و دوم فرانسه به ترتيب ، ناپلئون سوم پيشنهاد شد ، هنگامي كه فردي ماجراجو كه قدرت اش صرفاً به قدرت نظامي استوار بود ، توانست مهار دولت را به دست آورد و مستقل از سرمايه داران و نيز كارگران و دهقانان حكومت كند اين نكته مي تواند نيرومند تر طرح شود : آيا انتخاب شماري از حكومت ها زير كنترل احزابي كه پايگاه سياسي شان طبقه كارگر است (از هنگام روزگار ماركس ) با اين ايده كه دولت يك آلت سلطه طبقاتي است تناقض ندارد ؟براي پاسخ به اين چالش ما بايد به خاطر بياوريم كه براي ماركس و انگلس ، دولت برآيند تضادهاي طبقاتي است . به قول ماركس" بيان رسمي تضاد در جامعه مدني است " او مي نويسد : " تمركز كل در دولت " به عبارت به عبارت ديگر ، تمامي تضادهاي جامعه در دولت بازتاب مي آيند و برجسته مي شوند . سلطه مداوم طبقه حاكم ممكن است به سلسله سازشهايي با طبقات ديگر بستگي داشته باشد كه در سا زمان قدرت دولتي بازتاب يابد .
    براي مثال ، ماركس نشان داد كه پيروزي ناپلئون سوم پس از انقلاب 848 تنها راهي بود كه موجب آن قدرت سرمايه داري پس از سالها جنگ آشكار بورژ وازي و پرولتاريا حفظ گردد:
امپراطور ، در حالي كه اعتراف مي كرد كه به اكثريت توليد كنندة ملت ، دهقانان ، تكيه داد ، ظاهراً از طيف مبارزة طبقاتي ميان سرمايه و كار ( بي تفاوت و دشمن با هر دو قدرت اجتماعي رقيب ) قدرت دولت را چونان نيروي بر تر از طبقات حاكم و محكوم به كار برد و هر دو يك
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
متاركه جنگ را تحميل كرد ( باخواباندن شكل سياسي و بنابر اين انقلابي مبارزة طبقاتي ) ، تهي ساختن قدرت دولت از شكل مستقيم استبداد طبقاتي با شكست دادن پارلمان و بنابر ايت قدرت مستقيماً سياسي طبقات صاحب امتياز تنها شكل دولتي ممكن براي تأ مين يك فرجة زندگي براي نظم قديم بود .
      چنين موقعيت ظاهراً ناسازگار كه در آن طبقة حاكم مستقيماً حاكميت نمي كند به معناي اداره كردن عملي دستگاه دولتي در شرايط سرمايه داري امكان پذير است زيرا استثمار به اعمال زور فيزيكي روزانه به توليد كنندگان مستقيم بستگي دارد . به عوض فشارها ي اقتصادي سر انجام انتخاب ميان كار كردن يا گرسنگي كشيدن كارگران راناگزير به تن دادن استثمار مي كند . (( اجبار خاموش روابط اقتصادي بر سلطه سرمايه دار بركارگر صحه مي گذارد . از نيروي فرا اقتصادي البته باز هم استفاده مي شود اما فقط در مورد استثناء )).
    بنابراين ، اين خصوصيت مشترك جامعه هاي سرمايه داري است كه اقتصاد و سياست جوانان كاملاً جداگانه ظاهر مي شوند . ولي در زير ، واقعيت متفاوت است . از يك سو كنترل سرمايه داري يك اقتصاد برآنچه دولت مي تواند انجام دهد محدوديت مي گذارد اگر بورژوازي مايل به آن چيزي كه حكومت انجام مي دهد نباشد آنان مي توانند براي مثال پولشان را از كشور خارج كنند . اين نوع فشار ، حكومتهاي كارگري پي درپي بريتانيا را ناگزير ساخته است سياستهاي راديكالشان را موقوف كنند يا آن را تعديل نمايد . از سوي ديگر درون خود دولت تقسيم كاري ميان ارگانهاي منتخب نظير پارلمان و كابينه دموكراسي نظامي واداري دائمي وجود دارد .
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
پيوندهاي تنگاتنگ دومي با طبقه سرمايه دار بدين معناست كه آنان ، هرگاه حكومت درصدد سرنگون كردن روابط توليد بورژوائي بر‌آيد آنان به خرابكاري دست خواهند زد يا اگر مورد فشار قرار گيرند ، به سادگي عليه حكومت به شورش برخواهند خاست .
   با اين همه جدائي نسبي سياست و اقتصاد در سرمايه داري موقعيت هايي را اجازه مي دهد كه درآن بورژوازي مهار دستگاه دولتي را در دست ندارد . اين آنها را قادر مي سازد با طبقات ديگر يا فراكسيونهاي طبقاتي وارد سازشهايي شوند كه موج تضادهاي اجتماعي را پائين تر آورند و سلطه خود را امندتر سازند .
   ماركس براين باور بود كه بريتانياي روزگار او چنين موقعيتي را نشان داد:
       قانون اساسي بريتانيا ... چيزي جز سازش ديرينه ميان بورژوازي كه رسماً حكومت نمي كند اما در واقع در تمامي خوزه هاي تعيين كننده جامعه مدني ( حاكميت دارد )، و اشرافيت مبتني برزمين ، كه رسماً حكومت نمي كند در اصل پس از انقلاب " شكوهمند " 1688 ، تنها قشري از بورژوازي مالي مشمول سازش بود . لايحه اصلاح 1831 قشر ديگري يا به قول انگليس ها ميلوكراسي ، يعني قشر فوقاني بورژوازي صنعتي را پذيرفت ...
   حتي اگربورژوازي...به طور كلي به لحاظ سياسي نيز بعنوان طبقه حاكم تصديق مي شد، اين تنها به شرطي بود كه تمامي نظام حكومت در تمامي جزئيات اش حتي بخش اجرايي قدرت قانونگذار يعني قانونگزاران در هر دو پارلمان در دستهاي اشرافيت زميندار در امان باقي مي ماندند .
 
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
 بدين گونه بورژوازي بدون حكومت كردن مي تواند حاكميت كند . انگلس نشان مي دهد در آلمان زمان بيسمارك نيز چنين تقسيمي وجود داشت كه در آنجا بورژوازي صنعتي بهره برداران اصلي وحدت كشور بودند اما طبقات يونكر – اربابان روستايي – عملاً به حكومت ادامه مي دادند . برخي از ماركسيستهاي متاخر نشان داده اند كه اين وجهه عمومي سرمايه داري است كه بورژوازي حاكميت مي كند اما حكومت نمي كند . بدون اينكه پيش تر برويم ما مي توانيم ديد كه نظريه دولت ماركي مانند شرح كلي او درباره رابطه ميان زير بنا و روبنا بعرنج و ظريف است .
   بدين گونه ماركس نظريه اي درباره تاريخ عرضه كرده است كه مي تواند پاسخگوي خصلت بسيار متفاوت و تبيين كننده انواع روبناهايي سياسي و ايدئولوژيك جامعه هايي باشد كه روابط توليدي همساني دارند . ظهور بدنه اي غني و پرمحتواي آثار تاريخي ماركسيستي به ويژه از هنگام جنگ جهانگير دوم ، تاييدي بر بارآوري اين نظريه است . با اين همه ، ماركس به طور عمده به عبارت بندي كردن يك نظريه علمي تر از كندورسه يا هگل علاقمند نبود . لبه برنده ماترياليسم تاريخي در تحليل علمي ماركس از سرمايه داري و نظريه اش درباره سياست انقلابي قرار دارد .
تئوري هاي ماركسيستي انقلاب
   هر چند هر چند نه لنين و نه زمره دانشمندان علوم اجتماعي جاي نمي گيرند ولي بررسي توئوري هاي انقلاب آنان به دو علت با تحليل ما در خصوص رويگردهاي مختلف به تحول انقلابي مناسبت دارد . نخست آنكه هر دوي اين نظريه پر دازان مدعي اند آثار ماركس نمايانگر تحليل
 
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
علمي تاريخ است . ماركس روي هم رفته چيزي را خلق كرد كه ما آن را يك مدل تحول انقلابي خوانديم . او همه عوامل مناسب براي تبيين علت وقوع تحول انقلابي و نيز پيامدهاي اين دگرگوني را در مدل خويش تعبيه كرد . ثانياً هم لنين و هم مائو جوامع خويش را در چار چوب جامعه شناسي ماركس مورد بررسي قرار داده ، ضمن ارائه تصوير بسيار دقيق و مفصلي از اجتماع خويش نشان داده اند كه چرا طبق مدل ماركس نوع خاصي از انقلاب بايد [ در اين جوامع ] روي مي داد.
   با در نظر داشتن چنين ملاحظاتي است كه به تئوري هاي لنينيستي و مائو ئيستي به عنوان (( تئوري هاي ))ي مناسبي در باب انقلاب ماركس استنتاج شده اند روي مي كنيم . هر يك از اين تئوري ها را در جاي خويش همراه با اشارات خاصي به آن دسته از خصوصياتي كه آنها را از تئوري انقلاب ماركس و نيز برخي تئوري هاي جديد تر ماركسيستي متمايز مي سازد مورد بررسي قرار خواهيم داد .
تئوري لنينيستي انقلاب
   ماركس هنگام مشخص ساختن كشوري كه نخستين سوسياليستي بايد در آن رخ مي داد ترديد و دودلي بود . بنا به قولي (( ظاهراً ماركس دست كم دوبار تمايل به طرح اين موضوع داشته كه انقلاب ابتدا نه در صنعتي ترين نواحي جهان ، بلكه در ممالكي با ساختار صنعتي عقب مانده رخ خواهد داد)) دو كشوري كه ظاهراً ماركس بدان ها نظر داشت آلمان و روسيه بود .
 
 
  بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
 ماركس آلمان را كه درآن زمان صنعتي نشده بود در جريان تدوين بيانيه اي حزب كمونيست در 48-1847 مشخص ساخته بود پس از آن در سال 1882 ضمن (( مقدمه )) اي بر بازگردان روسي بيانيه اي نوشت كه اثر مزبور (( هدفش اعلام و نابودي گريز ناپذير و غريب الوقوع مالكيت بورژوايي جديد است )) اما به نظر نمي رسيد كه روسيه براي چنين تحولي مستعد باشد هر چند سرمايه داري [ در اين كشور ] به سرعت در حال رشد بود ولي هنوز مراحل ابتدايي خود را مي گذراند . پهلو به پهلويي اين سرمايه داري نو پا ، طبقه عظيمي از دهقانان وجود داشت كه به طور اشتراكي مالك بيشي از نيمي از اراضي قابل كشت بودند . بر اين اساس ، ماركسي اعتقاد داشت كه دو اعتبار وجود دارد . از يك سو اين نوع مالكيت مشترك مي تواند برتري از مالكيت اشتراكي كمونيستي )) منجر شود بي آن كه نخست از مراحل ما قبل تولد كمونيسم بگذرد .
    از سوي ديگر ، انقلاب روسيه ممكن است ناچار از پشت سر گذاشتن موجود در راه رسيدن به كمونيسم باشد .
 ظاهراً ماركس در اين زمينه كه كدام حالت رخ خواهد داد دچار ترديد بود . وي مقدمه اي ياد شده را با اين استدلال به پايان مي برد كه :
    اگر انقالب روسيه منادي يك انقلاب پرولتاريايي در غرب گردد ، به طوري كه هر كدام از موجب كمال ديگري شود ، در اين صورت مالكيت اشتراكي فعلي زمين در روسيه ممكن است به صورت نقطه آغازي برا تحول كمونيستي به كار آيد .
 
   بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
 شايد ماركس در اين جا به اين نكته اشاره داشته است كه مرزهاي يك كشور ، عنصر قطعي در تعريف وضعيت انقلابي نيست . اگر قيام روسيه به روي دادهاي جهان غرب پيوند مي خورد مي شد آن را در زمينه اي وسيع تر به عنوان يك انقلاب جهاني يا دست كم يك انقلاب اروپايي تلقي كرد . هم چنين شايد وي سعي در بركنار ماندن از مشاجراتي داشته كه وجه مشخصه اي جنبش هاي مختلف سوسياليستي روسيه بود و تا پيش از تسخير قدرت توسط بلشويك ها در اكتبر 1917 مميشگي سوسياليستي روسي را تشكيل مي داد.
    دلايل وجود آشفتگي در بين سوسياليست هاي روسي بسيار بود . هيچ كشوري بيش از روسيه مستعد بروز يك انقلاب نبود ولي فقط تحليل ماركس بود كه مي گفت روسيه براي يك انقلاب سوسياليستي آمادگي دارد در اواخر قرن نوزده روسيه كشوري پهناور و نيمه فئودالي بود كه در آستانه ورود به دوره سرمايه داري قرار داشت . سرمايه گذاري صنعتي در روسيه داشت سن پترزبورگ و مسكو را به مركز صنعتي تبديل مي كرد . با رشد صنعت طبقه اي جديد يعني پرلتارياي شهري پا به عرصه وجود مي گذاشت كه ما الان مآ لاً مي توانست به گروه متحقق سازنده انقلاب مبدل شود . ولي در اواخر قرن نوزدهم اين امر به عنوان احتمالي تلقي مي شد كه به آينده اي دور تعلق داشت .
    در روسيه اي واقعاً سنت انقلابي نيرومند وجو داشت ؛چرا كه تنها محدودي ازجوامع تجربه معارضاتي را داشتند كه در قرن نوزده بر ضد رژيم تزاري صورت گرفت . به ويژه از زمان قيام دسامبريست ها در سال 1825 وضعيت سياسي كشور بسيار متززل بود . در سال 1861 تزار
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
الكساندر سرف ها را آزاد ، و (( بدين وسيله فاداري پايه دار به دهقانان را در ده هاي بعد براي خاندان سلطنتي تنظيم كرد )) اما در ميان طبقات متوسط در حال رشد ، حالتي از برقراي گسترش يافته بود كه غالباً به تشكيل سازمانهايي راديكال مي انجاميد ؛ سازمانهايي كه از طريق بمب گذاري يا ترتيب دادن ترورهاي سياسي نظير قتل تزار الكساندر دوم در 1881 ضربه اي خويش را وارد مي كردند . برادر بزگتر لنين به اين علت كه ادعا مي شد در طرح نافرجام قتل تزار الكساندر سوم شركت داشته است اعدام گرديد و برخي كوشيده اند اعدام وي را به علت انقلابي شدن لنين جلوه دهند ولي اين امر احتمالاً علت بعيدي است .
    اين گروههاي مختلف اگر وجه اشتراكي با هم داشتند همان فقدان هر گونه همراي از جانب مردم بوداين گروه ها در صورت تمايل مي توانستند با انفجار بمبي تزار ديوانه را به قتل برسانند اما نهايتاً اگر موفقيت در گروه امكان گرد آوردن جمعيتي نارازي بود پس عمل آنها در زمينه اي آشكار را سترون صورت مي گرفت ولي اين وضع در اواخر قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم تغيير كرد شكست در جنگ با ژاپن باعث انتشار موجي از نارضايتي گرديد كه به واسطه قتل عام يكشنبه خونين در سال 1905 حتي شديد تر نيز شد در سراسر كشور شورش هايي رخ داد كه به اعطايي يك سلسله امتياز از جانب تزار ، از جمله ايجاد يك مجلس مؤسسان به نام دوما¹ منجر گرديد اگر چه بعد ها معلوم شد كه اين مجلس دقيقاً آن چيزي نبود كه مخالفان آرزويش را داشتند ولي دست كم فتح بابي بود براي طرح تقاضاهاي بيشتر در جهت تغييري كه مآلاًً به سقوط
 
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
تزار انجاميد . سرشت نظام سلطنت فردي احتمال اين امر را از بين برد كه آخرين تزار بتواند خود را با وضعيت جديد هماهنگ سازد.
    تنها افراد معدودي از بركناري تزار متأثرشدند رژيم وي سركوب گر، منجمدوانعطاف ناپذير بود اين حكومت براي رخنه در سازمانهاي پلیسي انقلابي به طورچشمگيري از پليس مخفي استفاده
مي كرد و حتي گروههاي سياسي ميانه رو نيز در چنين محيط سركوبگرانه اي براي فعاليت علني دچار مشکل بودند . دسته هاي انقلابي براي فعاليت در روسيه بايد بي نهايت احتياط مي كردند چرا كه تاوان قصور در مخفي نگه داشتن اين فعاليت ها ، تبعيد در سيبري(1) خارج ازكشور يا حتي تاواني برتر از اين ها بود در داخل اين زمينه ، يعني در متن سركوب گر پيوسته بي قرار تر بود
كه لنينيسم تا تئوري انقلاب لنين زاده شددر مورد رويكرد لنينيسم مي توان دو نوع تلقي داشت نخست كه مي توان آن را نتيجه منطقي ماركسيسم دانست . اين يقيناً همان نقطه نظري است كه خود لنين داشت او خود را تجديد نظر طلب يا فردي منحرف [ از ماركسيسم ] نمي دانست ديدگاه دوم بر اين باوراست لنين فردي تجديد نظر بوده است.
 وي ماركسيسم را براي به كارگرفته شدن در وضعيت ضعيف روسيه دگرگون ساخت و نتيجه نهايي اين عمل نسبت به نظر ات مورد قبول ماركس بوده است قطع نظر از اين كه كدام يك از اين ديدگاههاموردپذيرش قرارگيرد،به هر حال تنها معدودي از متفكران ماركسيست با نظرات لنين برخوردي بي غرضانه داشته اندخط خاص مورد قبول وي موجد يكي از مضامين اصلي ماركسيسم
1-duma          
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
معاصرشده است كه البته مورد قبول همه نيست .تئوري لنينيستي انقلاب به افزودن چند قضيه به طوري ماركس و پرهيز حساب شده از چندقضيه ديكر مربوط مي شود . حرف لنين اساساً اين بود كه در جامعه اي كه سرمايه داري به طور كامل توسعه نيافته ولي در تداخل آن طبقه كارگر رو به رشدي وجود دارد در صورت برآورده شدن برخي شرايط ، وقوع انقلابي تحت رهبري پرولتاريا امكان پذير است . اين پرولتاريا براي عملي ساختن انقلاب بايد در جستجوي هم پيماناني باشد . در مورد روسيه طبقه دهقان مي تواند يك هم پيمان احتمالي باشد 0 (همچنان كه در مورد ساير جوامع نيز اين احتمال مي رود ). اما دهقانان لزوماً قادر به درك ثمرات يك انقلاب سوسياليستي نيستند . جالب توجه آنكه حتي طبقه كارگر هم احتمال ندارد به خودي خود به حالتي از آگاهي انقلابي دست يابد . بلكه برعكس ، پرولتاريا مستعد پرورش گرايش هاي اتحاديه طلبانه اي است كه به جاي انقلاب به تقاضا هايي براي انجام اصلاحات و كسب منافع اقتصادي رهنمون مي شود . لذا براي هماهنگ ساختن انقلاب ، حزب پيشتازي لازم است تا آگاهي انقلابي را به درون توده بالقوه انقلابي تزريق كند و حتي پس از سقوط رژيم قبلي نيز به هماهنگ سازي انقلاب ادامه دهد . از اين راه است كه توسعه سوسياليسم صورت خواهد گرفت .   تئوري انقلاب لنين در رابطه با تحليل ماركس دو مسئله اساسي را مطرح مي سازد كه براي دريافت جايگاه ويژه لنين در سنت انقلابي ماركسيستي بايد آنها را بررسي كرد . نخست پرسشي بسيار مهم در مورد زمان وقوع حتمي انقلاب مطرح است : آيا پيش از فراهم شدن شرايط عيني براي تحقق انقلابي كه در آن پرولتاريا نقش رهبري را به عهده دارد سرمايه داري بايد تا چه اندازه توسعه يابد ؟ اين نخستين
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
پرسش ديگري راه مي برد : انقلاب چگونه صورت مي گيرد ؟ لنين امكان سازماندهي انقلاب و هدايت توده هابه سمت نتيجه پيروزمندانه مبارزاتشان باكمك يك حزب پيشرو را مطرح مي كرد . درنقطه مقابل اين ديدگاه مي توان فرض كردكه خودانگيختگي انقلابي پرولتارياي جديد، موفقيت نهايي انقلاب راتأمين خواهدكرد؛ و اين ديدگاهي است كه لنين كاملاً مردود مي دانست .
مراحل انقلاب
  ماركسيسم انقلابي بر پايه اين تصور استوار است كه انقلاب مرحله به مرحله پيشرفت مي كند . همانطور كه ديديم در برداشت ماركس ، انقلاب به صورت تحولي از يك دوره تاريخي به دوره ديگر تعريف مي شود كه وجه مشخصه اين دوره تازه تسلط يك طبقه جديد است . لنين با اين تعريف موافق بود و مي گفت :(( نشانه نخستين ، عمده و اساس انقلاب ،هم در مفهوم دقيق علمي و هم در معناي سياسي و عملي اين اصطلاح ، انتقال قدرت دولتي از يك طبقه به طبقه ديگر است )). در بين ماركسيست ها برسر اين تعريف هيچ اختلافي وجود ندارد . اختلاف نظر تنها برسرچگونگي وقوع اين مراحل و اينكه در هر مرحله كدام گروه ، مسلط است بروز مي كند .
   در مورد پيشرفت مرحله به مرحله ، ديدگاهي وجود دارد كه از سوي پيروان سنت لنين و تروتسكي برچسب ماركسيسم (( عاميانه )) خورده است . اين ديدگاه بر پايه تعبير تحت اللفظي از گفته هاي ماركس مبتني است . همانگونه كه ديديم ماركس ظاهراً با وضوح كامل معتقد بود كه انتقال از يك دوره تاريخي به دوره اي ديگر تنها هنگامي رخ دادكه نيروهاي توليدي آن دوره
 
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
خاص تا عالي ترين درجه ممكن رشد يا توسعه يافته باشند و ديگر مجالي براي توسعه بيشتر اين نيروها وجود داشته باشد . براين اساس ، انقلاب هنگامي رخ خواهد داد كه فئوداليسم تا حد امكان خود پيشرفت كرده باشد ؛ يا در دوران سرمايه داري در هنگامي كه توسعه سرمايه داري به كمال خود رسيده باشد . اين پيشرفت [ سرمايه داري ] با درجه اي از رشد پرولتاريا همراه است كه طي آن پيچيدگي جديد جامعه ، يعني جنبه هاي فني ، به تقسيم هرچه بيشتر كار و اين نيز به نوبه خود به خود بيگانگي ، افزايش آگاهي طبقاتي و وقوع حتمي انقلاب مي انجامد.
   پيشرفت از هر مرحله به مرحله ديگر ، نظم و ترتيب خاصي داشت . مرحله فئودالي جاي خود را به مرحله سرمايه داري مي داد و اين مرحله نيز مالاً جا را براي مرحله سوسياليستي خالي مي كرد . براي يك ماركسيست شكيبا در اواخر قرن نوزدهم اين گفته اشاره بر آن داشت كه كساني كه نماينده پرولتاريا يا بخشي از پرولتاريا در همان مرحله از رشد آن بودند بايد اهداف اساسي خويش را تابع اهداف رهبران انقلاب ليبرال و بورژوا – دموكراتيك قرار مي دادند ؛ انقلابي كه پيش از آنكه حتي تصور انقلاب سوسياليستي ممكن باشد بايد صورت مي گرفت . پرولتاريا تنها هنگامي مي توانست براي رهبري انقلاب بعدي دست به قيام بزند كه عصر بورژوا دموكراتيك تا نهايت نوگرايي خود رشد كرده باشد .
   اين ديدگاه اين فرض تلويحي را در دل خود دارد كه پرولتاريا به هر حال براي عملي ساختن ( يا رهبري كردن ) انقلاب بعدي آمادگي يا تحمل ندارد . اگر نيروهاي توليدي به نهايت رشد خود نرسيده باشد نمي توان واقعاً انظار آگاهي طبقاتي حاصل از رشد از خود بيگانگي را داشت .
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
در حال مجموع ، حكم مارس در اين مورد كاملاً آشكار بود : آگاهي طبقاتي ، يعني درك كارگران از حالت استثمار شدگي خويش ، تابع پيشرفت نوسازي بخش اقتصادي جامعه است . براين اساس ، انقلاب تنها هنگامي رخ مي دهد كه زمانش فرا رسيده باشد يا به عبارت ديگر در زماني كه عالي ترين مرحله رشد سرمايه داري متحقق شده باشد .
   ولي لنين ماركسيست بردباري نبود . اگر لنين اين انديشه را مي پذيرفت كه امكان وقوع انقلاب تا پيش از رسيدن نيروهاي توليدي به عالي ترين سطح توسعه خود وجود ندارد ، ديگر عملياتي كه براي تسخير قدرت در روسيه صورت گرفت و وي رهبري آن را به عهده داشت هيچگاه رخ نمي داد . لوكاچ در سال 1924 مدعي بود كه :
   تحقق انقلاب : هسته اصلي انديشه لنين و نقطه پيوند قطعي وي با ماركس را همين امر تشكيل مي داد . چرا ماترياليسم تاريخي به عنوان بيان مفهومي مبارزه پرولتاريا در جهت آزادي را تنها هنگامي مي توان درك و صورت بندي كرد كه پيشاپيش انقلاب به عنوان يك واقعيت عملي در دستور كار تاريخ قرار گرفته باشد يعني وقتي كه به گفته ماركس در بدبختي پرولتاريا گذشته از بيچارگي صرف عنصر انقلابي نيز (( كه نظم قديم را به زير خواهد كشيد )) مشاهده شود .
   حرف لوكاچ كاملاً ساده است . لنين متوجه بود كه جنبش انقلابي يي كه خود وي نيز جزو آن بود بايد هر موقعيتي را به مجرد بروز مغتنم شمارد . هنگام تغيير قرن ، امكان انقلاب در روسيه رو به افزايش بود . نحوه برخورد با اين امكان ، مسئله اي حياتي بود كه رو در روي گروه هاي انقلابي با اعتقادات سوسياليستي قرار داشت .
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
 لنين در يكي از مهم ترين آثار خود به مسئله مراحل مختلف روند انقلابي پرداخته است وي موافق بود كه انقلاب بايد مراحله به مرحله تحقق يابد و قبول داشت كه پيش از وجود امكان وقوع يك انقلاب سوسياليستي بايد تنقلابي دموكراتيك صورت گيرد . او حتي ضرورت انقلاب بورژوا دموكراتيك را هم رد نمي كرد . وي به عنوان يك ماركسيست سنتي قبول داشت كه انقلاب بورژوا يي براي پرولتاريا سودمند است . اما آنچه كه لنين به نفعش استدلال مي كرد مسئله نقش فعال پرولتاريا در ايجاد جايگاه مناسب خود در انقلاب آينده بود . اگر بورژوازي انقلاب را رهبري مي كرد پرولتاريا نمي توانست صرفاً با اصلاحاتي به زندگي خود ادامه دهد كه بورژوازي در صورت در دست داشتن رهبري انقلاب ممكن بود به انجام آنها مبادرت ورزند . بنابراين در حالي كه طبق ادعاي ساير ماركسيست ها پيشگويي كرده بود كه انقلاب بايد از طريق مساعي بورژوازي به پيش رود و لذا پرولتاريا بايد در حاشيه بايستد ، لنين بحث را يك مرحله پيش تر مي برد :
   ماركسيسم به پورلتاريا نمي آموزد كه از انقلاب بورژوازي بركنار بماند ، از شركت در آن سرباز زند ، و اجازه دهد كه رهبري اين انقلاب به دست بورژوازي بيفتد؛ بلكه برعكس مي آموزد كه اين انقلاب به فعالترين وجهي مشاركت جويد براي دموكراسي منطقي پرولتاريا يا عزمي راسخ به مبارزه برخيزد و براي به فرجام رساندن انقلاب خود بجنگد.
   لنين بورژوازي را براي براندازي تزار و ايجاد برنامه اي كه در بردارنده اصلاحات مورد درخواست پرولتاريا باشد طبقه اي ناكارآمد مي دانست . در اين كشور نيمه فئودالي چگونه مي شد
 
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
از بورژوازي كه با عنصر فئودال در پيوند بود اميد براندازي تزار را داشت ؟ كه از نظر لنين پاسخ ساده بود : نمي شد چنين اميدي داشت .
   لنين معتقد بود كه براي مبارزه پيروزمندانه با نيروهاي تزاري ،(( تنها خلق )) به حد كافي قدرتمند است . هر چند آشكار بود كه پرولتاريا براي انجام اين مقصود بيش از حد كوچك است ولي اگر اين گروه با بقيه جمعيت استثمار شده پيوند مي يافت مي تواند موفق گردد. اگر مي شد چنين اتحادي را پي ريخت سرنگوني تزار حتمي بود . همانطور كه لنين مي گفت ،(( پيروزي قعطي انقلاب بر تزاريسم عبارتست از ديكتاتوري انقلابي و دموكراتيك پرو لتاريا ودهقان است )). او توجه كه اين انمقلاب يك انقلاب سوسياليستي نخواهد بود بلكه صرفاً نسبت به انقلاب  بورژوازيدموكراتيك كه پرولتاريا در آن مشاركتي ندارد به وجهه بهتري انقلاب سوسياليستي نهايي را تسهيل خواهد كرد (( تنها پرولتاريا مي تواند مبارزي ثابت قدم در راه دموكراسي باشد . پرولتاريا مي تواند رزمنده اي پيروز مند براي دموكراسي باشد تنها با اين شرط كه در مبارزة انقلابيش توده هاي دهقان نيز به آن بپيوندند)).
    بدين ترتيب لنين منكر نياز به پيشرفت از خلال مراحل يا دوره هاي مختلف نبود .
اختلاف نظر لنين با بسياري از ماركسيست ها در اين بود كه [به عقيدة وي ] پرولتاريا بايد دقيقاً از آغاز مبارزات انقلابي نقش فعالي داشته باشد . اين امر ممكن – و در واقع ضروري- بود وعلت آن عمدتاً اين بود كه بورژوازي براي دموكراتيك كردن جامعه كارايي نداشت . لنين تنها متفكري نبود كه در اين زمان از فعال بودن كارگران طرفداري مي كرد . تروتسكي نيز موعظه گر چنين
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
طريقي بود . اما تروتسكي حتي از لنين هم جلوتر رفته بود . تروتسكي در نظرية انقلابي پيگر خويش استدلال مي كرد كه با (( با رشد سرمايه داري ، پرولتاريا نيز رشد مي كند و قدرتمند مي گردد . )) معني اين سخن اين نيست كه كارگران تا زمان رسيدن سرمايه داري به مراحل نهايي خود در انتظار بمانند تا پس از آن بتوانند زمام امور جامعه را به دست گيرند . عكس ، تروتسكي اعتقاد داشت كه كارگران در جامعه اي كه از لحاظ اقتصادي واپستگر است خيلي زود تر مي توانند به قدرت دست يابند تا در يك جامعة پيشرفته . وي اين انديشه را كه كارگرن بايد تا فرا رسيدن نوبتشان در انتظار باقي بمانند بلاطل مي شمورد :
   تصور اينكه ديكتاتوري پرولتاريا به نحوي از انحاء و به طور خود به خود وابسته به توسعه و منافع فني يك كشور است از پيشداوري هاي ماده گرايي از پيشداوري هاي (( اقتصادي )) است كه تا سر حد مهلکی ساده شده است . اين ديدگاه هيچ نقطه اشتراكي با ماركسيسم ندارد .
   او عقيده داشت كه وضعيت خاص روسيه چنان است كه (( پيش از آنكه سياستمداران ليبراليسم بورژوازي از شانس آشكار سازي كامل استعداد حكمراني خويش استفاده كنند )) پرولتايا         مي تواند مهار جامعه اي را به دست گيرد .
   نقطه اختلاف لنين و تروتسكي در مورد نقشي بود كه دهقانان بايد ايفا مي كردند لنين از ديكتاتوري پرولتاريا و دهقانان طرفداري ميكرد ولي تروتسكي وظيفه (( انقلابي كردن )) جامعه را به دوش كارگران مي گذاشت از همين روند (( انقلابي كردن)) مستمر بود كه عنوان (( انقلاب پيگير )) استنتاج شد . دهقانان تنها د رصورتي مشمول اي روند خواهند شد كه نسبت به خط
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
كارگران صادق باشند لنين در نزديكي هاي وقوع انقلاب روسيه شيوه تفمر تروتسكي را پذيرفت و اين تغيير در ديدگاه اوليه خويش را با پافشاري معمول خود بر قابليت عمل و انعطاق پذيري تاكتيكي توجيه كرد . وي در سال 1917 دريافت كه اغلب دهقانان نه با طبقه كارگر ، بلكه با بورژوازي (( گرائيده بود )) لنين ديگر نمي توانست از ديكاتوري مشترك پرولتاريا و دهقانان يعني (( كلماتي كه ديگر بي معني شده اند )) طرفداري كند .
    رويدادهاي اويل سال 1917 نيز نظريه لنين را دستخوش تغييرات ديگري ساخت . همانطور كه ديديم لنين به نفع يك انقلاب دموكراتيك استدلال مي كرد كه كارگران در آن مشاركت داشته باشند و نه انقلابي كه در آن طبقه كارگر در پشت صحنه به انظار بايستند اما وقتي لنين از تبعيد طولاني خويش به روسيه بازگشت دريافت كه عملاً انقلابي رخ داده است بورژوازي و بقاي ليبرالي اشرافيت فئودال را هرچند به نحو نامطئن در قدرت باقي گذاشته است . بسياري از سوسياليستها استدلال مي كرد كه كارگران بايد فعلاً به حكومت جديد همكاري نمايند و چشم انداز اصطلاحاتي را بپذيرند كه زندگي كارگران را بهبود مي بخشيد و پايه هاي آن نوع جامعه اي را پي ريزي مي كرد كه نهايتاً پرولتاريا بايد آن را به ميراث مي برد . سرمايه داري مسير عادي خويش را مي پيمود و پرولتاريا تا سطحي كه در آن بتواند انقلاب بعدي را رهبري كند به بلوغ رسيد .    لنين اين انديشه را در تزهاي آوريل باطل شمرد . او اين تزها را درست پس از آنكه از تبعيد گاه خود در سوئيس وارد پروگراد شد عرضه داشت . لنين استدلال مي كرد كه كارگران
 
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
بايد بي درنگ قدرت را تسخير نمايند . وي اين ديدگاه را با تكيه برديدگاه سنتي ماركس مبني براينكه انقلاب بايد مرحله به مرحله پيش رود توجيه مي كرد . لنين مدعي بود كه :
   ويژگي خاص وضعيت فعلي روسيه آن است كه اين كشور در حال گذار از مرحله نخست انقلاب – كه به لحاظ نقسان آگاهي طبقاتي و سازماندهي پرولتاريا قدرت را در دستان بورژوازي قرار داده است – به مرحله دوم آن مي باشد كه طي آن بايد قدرت در دستان پرولتاريا و فقيرترين بخش دهقانان جاي گيرد .
    لنين ابتدا به نفع مشاركت ورهبري نهائي پرولتاريا در انقلاب دموترايك استدلال كرده بود . اما وقتي انقلاب فوريه رخ داد بايد موضوع خود را از نو مورد ارزيابي قرار مي داد وي تنها در صورتي مي توانست ادامه تهييج كارگان را توجيه كند كه آنان دليلي براي شورش مي داشتند اين نيز تنها در صورتي شدني بود كه انقلاب به مرحله پيشرفت تري ارتقاء مي يافت . بنابراين عملاً لنين طول مدتي را كه تصور مي شد بايد بين مراحل مختلف انقلاب فاصله باشد كاهش داد و دو انقلاب را بيش از آنچه هر كس ممكن مي پنداشت به هم نزديك كرد . او استدلال مي كرد كه روسيه انقلاب بورژوا دموكراتيك را به پايان رسانده است و دليلي وجود نداردكه تا برپايي انقلابي تحت رهبري كارگران بيش از اين در انتظار بماند .
   بدين ترتيب لنين دو انديشه بديع به تصور مراحل انقلاب افزود نخست ، وي مدعي بود وي كه كارگران بايد در همه مراحل انقلاب و نه صرفاً در مرحله انتهايي آن شركت جويند چرا كه نمي توان به بورژوازي در مورد عملي ساختن انقلاب دموكراتيك اعتماد كرد اين سخن اساساً بدان
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
معناست كه لازم نيست براي انقلاب سياسي به انتظار انقلاب اقتصادي بايستيم . دوم ، با توجه به وجود پرولتاريابي عظيم و داراي آگاهي سياسي و اجتماعي ، ديگر لازم نبود مراحل انقلاب آنچنان كه ساير سوسياليستها مي پنداشتند از هم فاصله داشته باشند .برعكس ، همين كه كارگران در موقعيتي سياسي براي تصرف قدرت قرار گرفتند – خواه به عاليترين مراحل سرمايه داري رسيده باشيم را بايد قدرت را به چنگ آورند.(1)
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 


1- دكتر بشيريه حسين ك ريشه هاي ديكتاتوري و دموكراسي ص 158 نشر آگاه 1379 .
 
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
فصل ششم
 
مدل تئوري ماركس در باب انقلاب
تئوري انقلاب ماركس
از خود بيگانگي
آگاهي طبقاتي
فرجام انقلاب
     
 
       
   
 
 
 
 
 بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
 مدل و تئوري ماركس در باب انقلاب
   سنت انقلابي ماركس احتمالاً ازهمه مكاتب انديشه انقلابي مهم تر است اهميت اين مكتب دست كم تا حدودي از اين علم ريشه مي گيرد كه (( بنيانگذار )) آن كارل ماركس بزرگترين انديشمند اجتماعي سياسي قرن نوزدهم مي باشد مارك در داخل سنت كلاسيك جامعه شناسي ، اساسي ترين چار چوب واحد را براي تآملات سياسي و فرهنگي در اختيار ما مي گذارد . به احاظ حجم چشمگير آثار ماركس و نيز تقاسير نوشته شده بر گفته هاي حقيقي يا فرض وي مانه با تحليل يك فرد بلكه با تحليل جمعي از انديشمندان روبه روييم و اين خود موجب ناآرامي ذهن مي شود . با وجود اين كه اعضاي اين جمع عموماً در باور اساسي خويش با هم شريكند ولي در موضوعات حساس ، اختلافاتي در ميان آنها وجود دارد . گاهي اوقات تعيين اين كه كدام [ تفسير و تلقي از ] ماركس در دست بررسي است حقيقتاً دشوار مي نمايد .
    تاكر مدعي است كه (( به عنوان شكلي از آئين سوسياليستي ... ماركسيسم از انديشه انقلاب تفكيك ناپذير است ))، اما تنها در يك تجزيه و تحليل دقيق از آثار بيشماراست كه تئوري [ماركس در باب]انقلاب چهره خود را آشكار مي سازد البته ماركس تئوري انقلاب خويش را اين جا و آنجا به طور مشخص مطرح ساخته است . از جمله مشهورترين اين موارد بيانه حزب كمونيست است كه مطالعه آن براي هر پژوهشگر انقلاب ضرورت دارد . اين بيانيه تنها يك رساله ايدئولوژيكي نيست بلكه مقاله اي جامعه شناسانه نيز هست . ماركس پس از آن ، در مقدمه خود
 
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
كتاب در آمدي بر نقد اقتصاد سياسي به شكل بسيار مجمل و فشرده كيفيت روند تحول جامعه را ترسيم نموده است از همين جا نخستين دشواري در مطالعه تئوري انقلاب ماركس پيش مي آيد،[ چرا كه ] بايد در ميان آثار بيشماري كه ماركس نگاشته است كندو كاو كرد ، (( ماركس مبلغ )) و (( ماركس نظریه پرداز )) را كنار گذاشت وديد كه ماركس درباره چرايي و چگونگي انقلاب چه انديشه اي دارد .
    ديگر مسئله دشوار آفرين ، وجود رشته وسيع گروههاي ماركسيست يا انديشه ورزان در سنت ماركس است . آروان ¹ خاطر نشان ساخته كه (( ارائه انديشه هاي اصلي ماركس چندان دشوار تر از ارائه افكار محوري منتسكيو² يا كنت³   نيست  صرفاً اگر اين چندين ميليون ماركسيست نبود هيچ پرشي درباره انديشه هاي اصلي ماركس يا آن چه كانون تفكري وي را تشكيل مي دهد وجود نداشت ))[4] . شايد آرون درمورد سادگي انديشه ماركس اقرار كرده باشدولي اساس حرفش صحيح است . لنينيست ها ، استا لينيست ها ، تروتسكيست ها و پيروان اومانيسم ماركسيستي كه نمونه اعلايش روزالو گزامبورگ است همگي ماركسيست را شناخته مي شوند . وانگهي سوسياليست ها و آنا رشيست ها ي رنگارنگي هم وجود دارند كه مايلند به عنوان بخشي از سنت ماركسيستي در نظر گرفته شوند . خوشبختانه هيچ يك از گروههاي ماركسيست درباره جنبه هاي بنيادين آن چه را كه مي توان مدل انقلاب ماركس ناميد اختلاف ندارند . اجزاي تشكيل دهنده مكانيسم ويژه اين مدال ، عموماً تنها با اندكي تفاوت ، موجود پذيرش همه آنهاست . مفهوم از خود بيگانگي 5 و آگاهي طبقاتي 6 با همه طرح هاي ماركسيستي انقلاب هماهنگي دارد . اختلاف ها فقط زماني بروز مي كند كه با تعريف عملي اين مفاهيم روبه رو مي شويم .
    6-classconsciousness 1-a contributionto a critiPueofpoliticaleconaleconomt 2- aron 3-montespuieu 4- comte 5- alienation
 
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
انقلاب در سنت انقلابي ماركسيت دست كم از سه طريق خود را متجلي مي سازد . نخست ، اگر انديشه ماركس در باب انقلاب به عنوان يك تئوري انقلاب محسوب شود آنگاه عدم توافق را در رابطه برخي قضايا و تعريفي مي توان يافت كه اجزاي اين تئوري را تشكيل مي دهند : آ يا تعاريف مورد استفاده ماركس از ((طبقه ))و (( از خود بيگانگي )) به كار تجزيه و تحليل كه در خور عصر ما باشد مي خورد ؟ ثانياً ، اگر مدل انقلاب ماركس به عنوان يك مدل تعليلي تلقي شود ، آنگاه پرسش ها گرد مسأله شرايط لازم و كافي دور مي زند . آيا مدل ماركس يك مدل تعليلي است كامل است ؟ آيا اين مدل همه عواملي را كه ناگزير به انقلاب مي انجامند در بردارد؟ يا اين كه ماركس تنها شرايط لازم ، يعني ساختار اساسي جامعه پيش از وجود امكان وقوع انقلاب را ارائه نموده است ؟ اگر چنين باشد ، اين به عهده نظريه پردازان انقلابي مانند لنين و مائو خواهد بود كه شرايط كافي كامل كننده اين حلقه تعليلي را ارائه نمايند .
    يك برداشت سوم [ هم هست كه ] به جاي تئوري ، مدل ماركس از انقلاب را مورد كندو كار قرار مي دهد . اين مدل داراي يك ساختار است اما عملاً فاقد هر گونه محتوايي است .محتواي مدل هنگامي به دست مي آيد كه آن را بررسي موارد مختلف تحول انقلابي به كار بريم . از خلال همين جريان كه تئوري هاي مختلف ، از يك مدل استنتاج مي شود . برداشت هاي لنينيستي و مائو ئيستي از جمله فرضيه هاي (( معتبري )) هستند كه مي توان در نظر گرفت . ساير تئوري ها نسبتاً آزموده شده شامل برداشت لوگزامبورگ يا تلقي هاي جديد تري است كه كاسترو در كوبا بسط
 
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
داده و چه گوارا و دبره در آمريكاي لاتين منتشر ساخته اند . مدل ماركس در اين حالت به دليل قضاياي مختلفي كه ممكن است در تحليل انقلاب به كار رود به طرز خاصي انعطاف پذير مي شود . از طريق كاربست همين سومين برداشت است كه تحول سنت انقلابي ماركس را پي خواهيم گرفت .    مدل انقلابي ماركس مدل كاملاً ساده اي است ، چرا كه به جاي مدل چند علتي ، يك مدل تك علتي است . منظور از اين سخن آن است كه به جاي دسته گوناگوني از عوامل كه علت [وقوع ] انقلاب مي باشند ماركس تنها يك عامل – هر چند عامل وسيع و كلي – را مشخص مي سازد . اين عامل همان ترتيبات ساختاري اجتماعي ((باعث)) توسعه روابط اجتماعي معيني مي شود و از اين ((علل)) ترتيبات طبقاتي خاص منبعث مي گردد . در هر جامعه در طبقه اصلي وجود خواهد داشت . يك طبقه ، حكومت و استثمارمي كند و طبقه ديگر مورد حكومت و استثمار قرار مي گيرد . اعضاي طبقه استثمار شده ، از ارزش هاي مسلط و / يا شيوه هاي انجام امور (( بيگانه )) مي شوند و عاقبت ، گروه بزرگي را تشكيل مي دهند كه به واسطه آگاهي طبقاتي مشترك يعني آگاهي از موقعيت مشترك خويش ، با هم [ به يك سو ] رانده مي شوند . هر گاه طبقه استثمار شده به حد كافي نيرومند گردد طبقه حاكم را بر خواند انداخت و خود به جاي گروه پيشين ، گروه حاكم جديدي را تشكيل خواهد داد اين طرح از جامعه و تحول انقلابي را مي توان به شيوه زير به نمودار كشيد .
 
 
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
مدل و تئوري انقلابي ماركس
آن چه جامعه شناسي ماركس را از جامعه شناسي (( بورژوايي)) روزگار وي متمايز مي سازد تأكيد ماركس در دگرگوني اجتماعي است . تمام دانش اجتماعي ماركس در ارتباط با اين انديشه قرار داشت كه جامعه اساساً بي ثبات و در حال تحول است و به عنوان يك ساختار منسجم يا مجموعه اي از ساختارهاي منسجم قابل شناخت نيست . همانگونه كه ميلز گفته است:
    جامعه شناسان جزئيات محيط اجتماعي خرد را مطالعه مي كنند . ماركس همين قبيل جزئيات را مطالعه كرد ولي البته در داخل ساختار كل جامعه . جامعه شناساني كه تنها اندكي از تاريخ آگاهي دارند . حداكثر به مطالعه تمايلات زود گذر تاريخي مي پردازند [اما] ماركس مطالب تاريخي را با مهارت فوق العاده اي مورد استفاده قرار مي دهد و تمامي دوران هاي تاريخ را به عنوان واحد مطالعه خويش بر مي گزيند . ارزش هاي جامعه شناسان معمولاً آنها را به سوي قبول جامعه خويش به شكل بسيار زيباتر از آن چه هست مي كشاند [ولي] ارزش هاي ماركس وي را به اعتراض نسبت به ريشه ، پيكره ، و شاخه هاي جامعه خود بر مي گزيند . جامعه شناسان مشكلات جامعه را صرفاً مواردي از (( اختلال سازماني)) مي انگارند [ ولي ] ماركس اين مشكلات را به مثابه تنا قضات سرشته شده و باساختار موجود جامعه مي بيند . جامعه شناسان  اجتماع خويش را چونان [ موجوديتي] مستمر در يك مسير تحولي و بدون گسست هاي كيفي در ساختار آن مي بينند [ اما ]
 
 
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
ماركس در آينده اين جامعه يك گسست كيفي مي بيند [ بدين معني كه ] شكل جديدي از جامعه و در حقيقت عصري جديد از طريق انقلاب در شرف تحقق است .
تئوري انقلاب ماركس نهایتاً از مدل جدلي وي در موردجامعه استنتاج مي شود . يك مدل جدالي براين فرض پايه مي گيرد كه وجه مشخصه جامعه مبارزه مداوم ميان گروه هاست . اين مدل اساساً مدلي است كه در آن (( تخاصم و جدال بر حسب روابط اجتماعي واقعي و مشخص تبيين مي شود . با تجزيه و تحليل انواع خاص روابط اجتماعي مي توان دريافت كه چرا موقعيت هاي انقلابي بروز مي كنند . با افزون قضاياي ويژه ماركس به اين مدل است كه تئوري انقلاب ماركس به دست مي آيد .ماركس مي گفت جامعه بر پايه ساختار اقتصادي يا وجه توليد خاص خود استوار است . از همين رو مكرراً از ماركس به عنوان يك جزمي گراي اقتصادي ياد مي شود و اين نظر گاهي است كه چنان كه خواهيم ديد ، محتملاً نمايانگر ساده سازي مفرط موضع ماركس مي باشد . وي مي گفت :انسانه در طول حيات خويش وارد روابط معيني مي شوند كه ضروري و مشتق از ادارة آنهاست [ يعني ] روابط توليدي اي كه با مرحلة معيني از توسعة نيروهاي توليدي مادي آنها مطابقت دارد . جمع كل اين روابط توليدي ، ساختار اقتصادي جامعه يعني شالودة حقيقي اي تشكيل مي دهد كه روي آن يك روبناي حقوقي و سياسي بر پا مي شود و از اشكال معيني از آگاهي اجتماعي نيز با آن مطابقت دارد .بنابر اين هر جنبه از اجتماع را بايد بر حسب اين كه چگونه ساختار اقتصادي را در خود منعكس مي سازد مورد بررسي قرار دارد . اين قاعده در
 
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
مورد هر يك از افراد جامعه نيز راسخ است . همان طور كه آوينري مي گويد (( فرد را مفهوماً
نمي توان از زمينة اجتماعي اش تفكيك كرد: مطابق تعريف ، هر حكم معني راداي دربارة يك فرد بايد همزمان در مورد محيط وي نيز صادق باشد )) ماركس متوجه بود كه در جامعه عوامل ديگري غير از ساختار اقتصادي هم وجود دارد كه مي تواند به عنوان عامل تشكيل دهندة آگاهي فرد در جامعه به حساب آيد . براي نمونه ، دولت را مي توان چنان عامل را تصور كرد كه به روح وروان اعضاي جامعه شكل مي بخشد .
      ولي ماركس تلقي دولت به عنوان ساختاري جدا و مستقل را باطل ميداند .[ به عقيده وي ] حتي دولت هم چيز بيش از انعكاسي از ساختار اقتصادي نيست .
   نكته دوم در شيوه تجزيه و تحليل ماركس ، تفكيك جامعه به طبقه هاست ، به گفته آوينري (( از ديد ماركس عامل تعييين كننده در تشكيل جامعه سياسي ، تمايز طبقاتي است)). در تحليل ماركس طبقات بازتاب مالكيت سرمايه اند : آنان در جامعه صاحب سرمايه اند طبقه حاكم و ومسلط را تشكيل مي دهند و آن دسته كه هيچ سرمايه اي از خو ندارند طبقه تحت سلطه و استثمار شده را . بنابراين دولت و سرمايه در ارتباط تنگا تنگ با هم قرار دارند . بر اساس نظر ماركس ، دولت بازتاب روابط مالكيت و بنابراين بازتاب اختلافاتي طبقاتي است . دولت ابزار طبقه حاكم بر استيلا و استثمار است : عملاً وسيله خشونت و كنترلي است كه استفاده از آن تنها براي طبقه حاكم مجاز است .
 
  بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
 از نظر ماركس حركت تاريخ ، نوعي تحول انقلابي است . همان گونه كه مطرح شد پايه اساسي هر جامعه را شيوه توليد و آرايش طبقات آن تشكيل مي دهد. شيوه توليد در دوران باستان ، كاربرده بود . برده در آن دوران كالايي قابل انتقال از يك مالك به مالكي ديگر بود . در عصر فئو داليته ، سرف به زمين وابسته بود ولي جزو اموال زمين دار محسوب نمي شد . وي دستمزدي از مالك زمين دريافت نمي كرد بلكه ، برعكس اين زمين دار بود كه از وي باج مي گرفت . در عوض باج ، به سرف اجازه داده مي شد مقداري از غذايي را كه خود كشت مي كرد براي خويش نگهدار . در جامعه بورژوايي نو ، كارگر (( نه به ملك تعلق دارد و نه به زمين ، ولي هشت ده، يا پانزده ساعت از زندگي روزانه وي به كسي تعلق دارد كه آن ساعت را خريداري مي كند )) عملاً كارگر بخشي از وجود خويش را به مثابه يك كالا به سرمايه دار كه صاحب ابزار توليد است مي فروشد.
    بنابراين هر عصر و دوره خاصي بر اساس وجه توليد آن دوره سه دوره اي كه ماركس مشخص ساخته است از اين قرار است :
1- دوران باستان كه در آن شيوه توليد ، كار برده بود
2- جامعه فئودالي كه در آن شيوه توليد ، كار سرف بود.
3- جامعه بورژوازي نو كه در آن شيوه توليد عبارت از كار در قبال مزد است .
پس براي ماركس (( يك اتقلاب اجتماعي عبارت است از تغييري در وجه توليد به همراه تغيير متعاقبي در كليه عناصر فرعي بافت اجتماع)) . انقلاب به حركت ياگذار از يك عصر خاص به
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
عصر جديد بعدي اشاره دارد . هر چند ماركس اصطلاح (( انقلاب ))را براي هر قيامي به كار برده است ولي معناي اصلي اين واژه را بايد در انديشه تغيير شيوه توليد كه مشخصه هر عصري است يافت .    به ظاهر ، ماركس درباره زمان وقوع انقلاب نسبتاً صراحت داشته است . وي مي گفت :(( يك نظم اجتماعي هرگز پيش از رشد همه نيروهاي توليد كه در آن نظم ، محلي از اعراب دارند فرو نخواهد پاشيد ؛ و روابط جديد و برتر توليد هيچ گاه پيش از آن كه مادي موجوديت  آنها در درون جامعه كهن به حد كامل نرسد به منصه ظهور نخواهد رسيد)) . اين عبارت براي پژوهشگران انقلاب در سنت ماركس ، به نحو خاصي مشگل آفرين شده است و اين نكته اي است كه جلوتر به آن باز خواهيم گشت . كافي است ياد آور شويم كه ظاهراً ماركس حقيقي اذعان دارد كه انقلاب پيش از وجود همه شرليط خاصي كه وي مشخص ساخته است وقوع نخواهد يافت . تنها حضور آن دستهاز شرايطي كه ماركس مطرح ساخته مي تواند ماشه انقلاب را بچكاند ، زيرا وجود همين شرايط است كه مردم را به سوي درك واقعي واقعيت خويش و دريافت اين مطلب سوق مي دهد كه تنها اقدام مشترك آنان موقعيت ياد شده را تغيير خواهد داد . همان طور كه خود ماركس در جايي ديگر گفته است : (( جامعه ... در حقيقت بايد نخست نقطه عزيمت انقلابي خويش [ يعني ] موقعيت ، روابط و شرايطي را كه تنها تحت آن ، انقلاب نو جداً امكان و قوع مي يابد خلق كند )) با وجود اين تصريح آشكار ماركس ، تشخيص مرحله اي كه جامعه در آن براي وقوع انقلاب (( آماده )) است معضلي است كه ماركسيست ها را از زماني كه خود ماركس در اين باره دست به قلم برد خود مشغول داشته است . با دقت در اين
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
موضوع كه كدام كشورها انقلابي تحت رهبري كمونيست ها را تجربه كرده اند معضل بسيار پيچيده رخ مي نمايد زيرا اين جوامع از نظر تكنولوژيك و اقتصادي جوامع پيشرفته اي نبوده اند .
    [ بحث درباره ] شرايط لازم انقلاب ، بخشي قابل ملاحضه اي از آثار ماركس را به خود اختصاص داده است ولي شديد ترين علاقه وي متوجه همان دوران خاصي است كه وقتي آثارش را مي نوشت در حال ظهور بود . اين دوران سرمايه داري بود كه تحت استيلاي بورژوازي در حالرشد قرار داشت . مطابق ديدگاه ماركس در خصوص جامعه ، حضور بورژوازي در حال رشد ، تخاصم طبقاتي را از ميان نمي برد بلكه تنها (( شرايط جديد سركوب )) را گسترش مي داد ولي ماركس مدعي بود كه دوران سرمايه داري باعث بروز تغيير عمده اي نسبت به دوران هاي پيش از خود شده است :
    با وجود اين ، دوران ما يعني بورژوازي اين ويژگي اختصاص را داراست . [ يعني ] تضاد طبقاتي را به شكل ساده اي در آورده است . كل جامعه ، هر چه بيشتر و بيشتر ، به دو جناح بزرگ متخاصم ، به دو طبقه بزرگ كه مستقيماً روي در روي هم قرار گرفته اند [ يعني به طبقات ]بورژوازي و پرولتاريا تقسيم شده است  .
    بورژوازي    خود به عنوان طبقه اي انقلابي محسوب مي شد كه پيوسته موقعيت موجود در جامعه را تغيير مي داد . هم چنين همين طبقه بود كه مسؤليت ريشه كن ساختن قالب ها و بقايا ي كهن گذشته را بر عهده داشت و هر گونه اثر به جا مانده از جامعه فئو دال هم كه پيشتر ظهور يافته بود جزو اين جنبه هاي ريشه كن بود . وانگهي ، بورژوازي    ابراز توليد يعني تكنولوژي خاص
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
صنعت آن دوره را مستمراً دستخوش تحول انقلابي مي نمود . اين امر يكي از عوامل عصر حاضر است كه پيامدهاي بيشماري دارد ؛ حاصل اين دگرگون ساز ي انقلابي و مستمر جامعه ، رشد بذرهاي انقلاب آينده بود .
    نقطه عطف دوران بورژوازي توسعه سرمايه است ؛ سرمايه اي كه چونان ((يك رابطه اجتماعي توليد يعني رابطه توليد بورژوازي )) تلقي مي شود . پس عملاً در دوران بورژوازي ،(( تنها رابطه اي كه انسانها را به هم پيوند مي دهد پرداخت پولي است )) . اما اين سرمايه يا پرداخت پولي تنها در جامعه اي امكان پذير است كه نيروي كار موجود باشد ، زيرا (( سرمايه مستلزم وجود كارگر مزدبگير است و كارگر مزدبگير نيز مستلزم وجود سرمايه؛ اين دو به طور متقابل شرط وجود يكديگرند )) . اين مهمترين نكته اي است زيرا همين جاست كه مي توانيم طبقه ديگري را كه در جامعه رشد مي كند تشخيص دهيم . فرضيه ماركس اين بود : (( به نسبتي كه بورژوازي يعني سرمايه رشد مي كند به همان ميزان طبقه كارگر جديد يا پرولتاريا توسعه مي يابد ؛ طبقه اي از كارگراني كه تنها تا آن زمان قادر به زندگي كردن اند كه كاري پيدا كنند و يافت كار نيز تنها تا آن زمان امكان پذير است كه نيروي كار ايشان باعث افزايش سرمايه گردد)) وي در جايي ديگر مي گويد :
    رشد پرولتاريا ي سنتي عموماً مشروط به رشد بورژوازي صنعتي است . تنها تحت حكومت بورژوازي است كه پرولتاريا حيات ملي چشمگير خويش را كه انقلاب وي وي را به سطح يك انقلاب ملي ارتقاء مي دهد به دست مي آورد . و في حد ذاته وسايل جديد رهايي انقلابي خويش
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
را در فرآيند . تنها حكومت بورژوازي [ است كه] ريشه هاي مادي جامعه فئودالي را بر ميكند و زمينه اي را كه صرفاً بر پايه آن [وقوع ] يك انقلاب پرولتاريايي امكان پذير است همواره مي سازد .   ماركس به تركيب ارگانيك سرمايه كه به صورت ((نسبت سرمايه ثابت به سرمايه متغير )) تعريف مي شود اشاره مي كرد. سرمايه ثابت شامل سرمايه گذاري در كارخانه و مواد اوليه و نيز استهلاك سرمايه ثابت است . چنين سرمايه اي از آن رو ثابت مي خوانند كه بخش نسبتاً ايستاي هزينه نهايي فرآورده توليدي را تشكيل مي دهد . از سوي ديگر، سرمايه متغير به آن بخش از سرمايه اطلاق مي شود كه براي [ پرداخت ] . دستمزدها و يا عبارت ديگر براي خريد كالايي كه كارگران به فروش مي رسانند صرف مي گردد و بدين لحاظ به آن صفت متغير داده اند كه به عنوان بخشي از هزينه توليد ، پيوسته در حال تغيير است . سود عبارت است از عايدي سرمايه دار از محل فروش توليدات كه بيشتر از مجموعه سرمايه ثابت و متغير باشد .
    اما از آن جا كه سرمايه ثابت رقم ثابتي دارد لذا افزايش و كاهش سود عملاً وابسته به ميزان حقوقي است كه كارگر در يافت مي كند . كارگر كالاي خود [يعني ] نيروي كار خويش را در ازاي دستمزد معيني به فروش مي رساند اما وي به وجود آورنده ارزشي است كه افزون بر ميزان واقعي دريافتي اش مي باشد . تفاوت ميان ارزش (( كالاي)) وي [ يعني نيروي كارش ) و ارزش چيزي كه توليد مي كند ارزش اضافي خوانده مي شود . سرمايه دار به افزايش سود خود علاقمند است در حالي كه كارگر چون هزينه زندگيش بالا مي رود علاقمند است كه ميزان دريافتي خويش را افزايش دهد . اما از آنجا كه آهنگ رشد بهاي كالاها( به واسطه تمايل سرمايه دار به
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
كسب حداكثر سود ) بيش از نرخ رشد ميزان دست مزدهاست لذا به همين نسبت ، فقر كارگر نيز فزوني مي گيرد . با رشد طبقه كارگر يا پرولتاريا وضعيت تر شدن موقعيت كارگر مي توان آغاز انقلاب آينده را تشخيص داد . ماركس، پرولتاريا را به منزله مكانيسم از ميان برداشتن جامعه خصومت آميز ي مي ديد كه انسان همواره مي شناخته است . با رشد مرحله عصر بورژوازي ، پرولتاريا،اين آخرين(( طبقه استثمار شده )) نيز (( از خود بيگانه تر )) مي شود . بنابراين از خود بيگانگي گامي اساسي در مسير رسيدن به انقلاب است .
    از خود بيگانگي 
از خود بيگانگي مضموني است كه دراغلب آثارماركس حضوردارد ولي به اين مفهوم به تازگي بسيار بيشتر از گذشته مورد توجه پژوهشگران قرار گرفته است خواه اين مفهوم را به نام خاصي از خود بيگانگي بناميم يا با اصطلاحات ديگري چون تقسيم كار به آن اشاره كنيم به هر حال ماركس به تأثيرات شيوه خاصي از توليد يعني تأثيرات شيوه سرمايه داري بر كارگر علاقمند بود . گرچه نوشته هاي نسبتاً گسترده اي درباره مسأله از خود بيگانگي وجود دارد ، اما در اينجا اين موضوع را به شكل ساده و بدان سان كه به [بحث] تئوري انقلاب مربوط مي شود مورد بحث قرار خواهيم داد.    اسراييل سه گونه شرايط اجتماعي را كه باعث ايجاد روند از خود بيگانگي مي شود مشخص ساخته است . نخستين مورد شرايطي است كه (( انسان و نيروي كار وي به يك كالا مبدل مي شود كارگر كار خويش را به سرمايه دار كه دست اند كار امر انباشت سرمايه بيشتر است
 
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
(( مي فروشد )) سرمايه متغير با دستمزد كارگر بايد به طور نسب پائين اشته باشد . ماركس مي گفت (( سود تنها به سرعت افزايش مي يابد كه قيمت كار يا دستمزدهاي نسبي ، دقيقاً به همان سرعت كاهش يابد بنابراين حتي در صورت رشد دستمزدهاي حقيقي نيز ارزش نسبي آنها پيوسته رو به كاهش است . بدين ترتيب در اينجا مي توان تناقضي يافت .(( اگر سرمايه به سرعت رشد كند دستمزدها هم بالا خواهد رفت [ اما سود سرمايه با شتاب غير قابل مقا يسه اي سريعتر از دستمزده افزايش مي يابد موقعيت مادي كارگر بهبود يافته است ولي به بهاي [ از دست رفتن ] موقعيت اجتماعي او . بدين ترتيب آن شكافت اجتماعي كه وي را از سرمايه دار جدا مي سازد وسيع تر شده است)) .
    عامل دوم درروند از خود بيگانگي ، عامل تقسيم كار است . همگام با پيچيده تر شدن جامعه و توسع تكنولوژي در آن نقش فرد كارگر هر چه محدود تر مي گردد به دين ترتيب از كارگري به همراه با گروهي از همكارانش در يك كارگاه براي سوار كردن اجزاي يك اتومبيل به كار مشغول است به فردي مي رسيم كه در پشت خط مو نتاژ به انتظار اتومبيلي ناتمام ايستاده است تا پيچي را محكم و محل اتصالي را جوشكاري كند [ اما ] هم چنان كه ماركس مي گفت :
    نظر به كاربرد وسيع ماشين آلات و به لحاظ [ اعمال] تقسيم كار ، كار پرولترهمه جزابيت فردي خود را براي وي از دست داده است . او [= پرولتر ] به زائده ماشين تبديل مي شود و از وي انتظار ساده ترين بي تنوع ترين و سهل الحصول ترين مهارت مي رود بر اين اساس، هزينه توليد يك كارگر تقريباً به طور آن دسته از وسايل معيشتي محدود مي گردد كه وي براي زنده ماندن و تكثير
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
نوع خود بدان ها نياز دارد ... بنابراين به همان نسبت كه بر خصلت نفرت انگيز بودن كار افزوده مي شود ، دست مزدها كاهش مي يابد تنها اين نيست ، بلكه به همان ميزان كه استفاده از ماشين و اعمال تقسيم كار فزوني مي گيرد به همان ميزان سنگيني كار مشقت بار نيز ، خواه با طولاني كردن ساعات كار يا افزايش كار مطالبه شده در عرض زمان مشخص ، يا با افزايش سرعت ماشين ها و ... افزايش مي يابد .
اين مشکل بر هر كس با يك نواختي خاص يك كار تكراري سرو كارداشته است آشكار است . جالب توجه آن كه سرمايه داران نو هر چه بيشتر به اين مسأله واقف شده است و كوشيده اند تا اين مشگل را از طريق اعطاي نقش خلاق تري در توليد به كارگران اصلاح نمايند . توليد كنندگان اتومبيل در سوئد كه با كم كاري و غيبت غير موجه [ كارگران ] روبرو بودند به نحو خاصي كوشيده اند تا از طريق گيرا تر ساختن كار ، بر اين قبيل مشكلات غلبه نمايند . مديريت اميدوار است كه با تقسيم كردن كارگران به دست هايي كه به جاي جزء كوچكي از توليد ، ساخت كلي فرآورده را به عهد دارند علاقمندي نسبت به كار [ در كارگران ] افزايش يابد . همين شيوه در بسياري از كارخانه هاي توليد وسايل الكترونيك به كار گرفته شده است .
سومين دليلي كه اسراييل براي خود بيگانگي فراينده كارگران بر مي شمارد[ مسأله ] مالكيت خصوصي است . كارگر اشيايي را قابل استفاده مي كند و مي سازد ، اما اين اشياء به مالكيت خود وي در نمي آيد . بنابراين ثمره كارگر مانند خود كار صرفاً يك كالاست . بدين ترتيب (( وقتي ماركس مي گويد كه شرايط توليدي موجود ، كارگر را عاري از انسانيت مي سازد منظو رش آ ن
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
است كه با محروم سا ختن كارگر از فر آ ور ده هاي ناشي از فعا ليت خلاق و خو د آ گا هانه خويش وي صر فا كا ركر دهاي شبه حيواني بيو لوژيك خود را حفظ خو اهد كرد بدين تر تيب در تئو ري ماركس ، از خود بيگانگي فر ايندي است كه به وا سطه آ ن اعضاي طبقه كا رگر ، خود را چيزي بيش از كالايي در مجموعه كلي اشياء نمي بيند . همراه با پيشر فت هر چه بيشتر جامعه سر ما يه داري از لحاظ تكو لوژي ، فقر نسبي[ طبقه كا رگر ] تدا وم كا رگر با اين حس رو به حاكي از دست دادن انسانيت و نقش [ خود ] به پيرامون خويش مي نگرد و در مي يابد كه ساير كارگران نيز در وضعيتي مشابه با او هستند . و حال آنكه در همان زمان كه كارگر به طور نسبي تهيدست تر مي شود گروه ديگر يعني بورژوازي به طور نسبي در حال ثروتمند تر شدن است . در اين مرحله است كه ويژگي دوم تئوري ماركس يعني آگاهي طبقاتي مطرح ميشود.¹
آگاهي طبقاتي
    طبقات بر اساس مالكيت سرمايه تعريف مي شوند . كساني كه داراي سرمايه اند استثمارگران، و آن عده كه فاقد سرمايه اند در زمره استثمار شدگان مي باشند . ولي طبقه بهرهده تا پيش از آنكه اعضايش به استثماري كه متحمل مي شوند وقوف يابندهيچ گونه نقشي سياسي خاصي ندارد. اين
1- ايسشون سياروش ك :نظريه بيگانه گر ماركس ص 208 نشر مركز 1380
مسأله بسيار مهمي است ، زيرا در مدل ماركس(( طبقات تا زماني كه در برخوردهاي سياسي به عنوان گروه هايي متشكل شركت نكنند طبقه اي را تشكيل نمي دهند )) . گروههاي متشكل نيز تازماني كه خود افراد از موقعيت مشترك خويش آگاه نگردند ايجاد نخواهد شد . اين مطلب
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
لزوماً بدان آن معني نيست كه افراد طبقه وقتي براي نخستين بار به هم مب پيوندند نسبت به هدف مشترك خويش كه در تئوري ماركس انهدام دولت موجود و بنابراين انهدام بورژوازي است وقوف كامل دارند بلكه اعضاي طبقة كارگر همنگامي كه از وضعيت مشترك خويش مطلع شوند تازه شروع به بسط چنين اهداف مشتركي خواهند كرد . مطابق تئوري ماركس در آغاز دوران بورژوازي ، كارگران در جامعه (( هنوز توده نامنسجمي را تشكيل مي دهند كه سراسر كشور پراكنده و به واسطه رقابت متقابل [ ميان ] خويش دچار تفرقه اند )) كارگران آنگاه كه براي شرايط زندگي بهتر به مبارزه مي پردازند نفعي براي خود بدست نمي آورند.بر عكس آنان ، به تحلكيم قدرت بورژوازي كه هنوز مشغول انهدام بقاياي عصر پيشين است كمك مي كنند. ولي با قطعي ترشدن رشد صنعتي ، كارگران نيز در مراكز بزرگ صنعتي مجتمع مي شوند . به واسطه دور اقتصادي [ با طلي] كه زندگي كارگران را تحت تأثير خود دارد ، شرايط براي كارگران با سرعت بيشتري به وخامت مي گرايد . بر اين اساس ، آنان اتحاديه هاو انجمن هاي صنفي تشكيل مي دهند و مبارزه با بورژوازيرا آغاز مي كنند . [در اين مبارزه ] كارگران معمولاً با شكست روبرو مي شوند ولي به تدريج طعم پيروزي را براي دوره هاي كوتاهي مي چشند و اين نيز تنها اشتهاي آنان را براي پيروزي هاي بيشتر تحريك مي كند .
بورژوازي دير يا زود مجبور مي شود امتيا زاتي از قبيل ساعات كار كمتر يا شنا سايي احزاب     كا رگران را براي اين طبقه كارگر [ اكنون ] از خصلت مبا رزاتي بيشتري بهره مند است قائل شود . اما در واقع ، بورژوازي تا هنگامي كه موقيعتش غير قابل تدا وم نشده باشد فقط همين اندازه
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
امتياز مي دهد و بس .[ ولي ] بورژوازي با اعطاي هر امتيازي صرفاًكنترل خود را بر اوضاع اجتماعي ضعيف تر مي سازد . بنا براين وقتي طبقه حاكم احساس كند كه به شكل غير قابل قبولي در حال نا توان شدن است سركوب بيشتري صورت خو اهد گرفت . تا آ نجا كه به طبقه كا رگر مربوط مي شود (( پس از هر انقلابي كه [خود] مشخص كننده مرحله پيشرفته تري در مبارزه طبقاتي است خصلت كاملاً سركوبگرانه قدرت دولتي به شكل هر چه بارزتري خود را نمايان مي سازد )).
    با فرا رسيدن مرحله بحراني ،[ نگاه] ماركس بر شمار آن دسته از اعضاي سابق طبقه حاكم متمركز مي گردد كه به تدريج به طبقه كارگر در شرف پيروزي محلق مي شوند. اما حتي با اين ملحق شوندگان جديد به مبارزه (( از جميع طبقاتي كه امروز رو درروي بورژوازي ايستاده اند تنها پرولتارياست كه يك طبقه واقعاً انقلابي است )).
    دستيابي به موفقيت انقلابي صرفاً با گروه كوچكي از افراد كه به مخالفت با اولياي حاكم بپردازند ممكن نيست . (( دوران حملات غافلگيرانه و انقلابي كه به وسيله اقليت هاي كوچك آگاه در رأس توده هايي نا آگاه صورت مي گرفت سپري شده است . وقتي مسئله تغيير و تحولي كامل مطرح است ، خود توده ها نيز بايد در آن دخيل باشند . بايد خودشان پيشاپيش دريافته باشند كه موضوع چيست ، و ( با جسم و جان خويش ) خواهان چه چيزي هستند )).
   هر چند ماركس را كراراً فردي معتقد به جبر اقتصادي مي خوانند ولي اين امر احتمالاً نمايانگر ساده سازي افراط آميز ديدگاه واقعي ماركس در باب توسعه آگاهي انقلابي و رشد جنبش انقلابي
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
است . با وجودي كه ماركس معتقد بود هيچگونه وجه ماشين مانندي در مورد حركت تاريخ وجود ندارد با اين حال كيفيت رشد آگاهي انقلابي موضوعي است كه هيچگاه به طور كامل بدان پرداخته نشده است . ماركس هنگام تشريح رويدادهاي فرانسه در فاصله سال هاي 1848 و 1851 علت عدم آمادگي پرولتاريا را هم فقدان شرايط عيني مناسب در [ دوران ] توسعه نيافتگي بورژوازي مي دانست و هم عدم در پرولتاريا از رسالت تاريخي خويش . وي مي نويسد :
    همين كه [ قيام ] بر پا باشد طبقه اي كه منافع انقلابي جامعه در آن متمركز گرديده است ماده و محتواي فعاليت نقلابي را مستقيماً در موقعيت خويش مي يابد : دشمناني كه بايد قلع و قمع شوند ، اقداماتي كه به حكم نيازهاي مبارزه ديكته شده است و بايد انجام گيرد ؛ پيامدهاي نيازمند هاي اين طبقه آن را پيش مي راند . اين طبقه به هيچ گونه بررسي نظري پيرامون وظيفه خويش دست نمي زند [اما] طبقه كارگر فرانسه به اين سطح نائل نشده بود . اين طبقه هنوز توانائي به انجام رساندن انقلاب خويش را نداشت .
   پس از شكست كمون پاريس در سال 1871 وي نوشت كه طبقه كارگر (( مي داند كه براي رها ساختن خويش و به همراه آن عينيت بخشيدن به شكل برتري از جامعه ، كه جامعه كنوني به واسطه نهادهاي اقتصادي خود به طرز مقاومت ناپذيري به سوي آن گرايش دارد ، بايد از دل مبارزه طولاني و از ميان يك سلسله فرايندهاي تاريخي كه محيط و انسانها را دگرگون مي سازد گذر كند )). بدين ترتيب در اينجا باوري وجود دارد مبني براينكه حتي اگر شرايط عيني فراهم باشد ، يعني عصر بورژوازي به مرحله بالائي از توسعه رسيده باشد پيش از آنكه انقلاب بتواند متحقق
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
گردد بايد شرايط ذهني نيز فراهم شود. شرايطي ذهني نيز برحسب رشد آگاه طبقاتي تعريف مي شود كه نه فقط حائز گستردگي است بلكه با سازماندهي نيز مي انجامد. اما رشد اين آگاهي ، خود وابسته به گرايش هاي ترقي خواهانه بورژوازي است . رشد بورژوازي به عنوان طبقه اصلي (( انقلاب آفرين )) است كه رشد طبقه كارگر را ممكن مي سازد ؛ و اين طبقه است كه عاقبت طبقه بورژوازي را كه رشد و توسعه طبقه كارگر وابسته به موجوديت آن است نابود خواهد ساخت .(1)
فرجام انقلاب
   ار زش هاي خاصي كه ماركس به عنوان يك اومانيست بدانها معتقد بود در جريان تحليل دوره پس از سقوط بورژوازي و تشكيل نهائي كه از جامعه بسيار مشخص تر مي گردد. انسان ها ، رها شده از ستيزه جويي و دشمني هايي كه از جامعه طبقاتي ريشه مي گرفت اين امكان را مي يابند كه هماهنگ با يكديگر به زندگي بپردازند . تعريف ماركس [ از انقلاب ] نه تنها به نابودي شيوه پيشين توليد كه موجد ساختار روابط اجتماعي خاصي است بستگي دارد ، بلكه با برقراري دوران
جديد ي هم كه فارغ از شيوه ستيزه طبقاتي است ارتباط دارد . اما دوران گذرا از جامعه سرمايه داري به جامعه كمونيستي دوران حساسي است كه متأسفانه ماركس تنها بسيار كوتاه به آن پرداخته است . ولي اهميت آ‹ را نبايد دست كم گرفت . بررسي اين دوران گذرا مؤلفه اساسي تفسير
 


1- كوهن، استانفورد، ك تئوريهاي انقلاب مترجن علي رضا طيب تهران قومس 1380
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
لنينيستي ماركس در هنگام اعمال تئوري وي برمورد روسيه و نيز بخش مهم نظريه مائوئيستي [ انقلاب ] به هنگام بررسي (( پرولتري شدن)) جامعه چين را تشكيل مي دهد .
   اين دوران گذرا بايد برديكتاتوري پرولتاريا مبتني باشد . اين نكته نخستين بار در نامه اي مطرح شد كه ماركس در آن تشريح مسائلي پرداخت كرد كه خود معتقد بود در آثارش به انجام رسانده است . وي نوشت :
   نوآوري من عبارت بود از اثبات اينكه :1. وجود طبقات تنها با دوره هاي تاريخي مشخص در توسعه توليد بستگي دارد .2. مبارزه طبقاتي الزاماً به ديكتاتوري پرولتاريا منجر مي شود .3. اين ديكتا توري في نفسه تنها [ دوران] گذري است به مرحله از ميان رفتن همه طبقات و رسيدن به يك جامعه بي طبقه .
    وي بعدها نوشت كه (( ميان جامعه سرمايه داري و جامعه كمونيستي ، دوران گذارانقلابي از يكي به ديگري قرار دارد . هماهنگ با اين تحول ، يك دوران گذرا سياسي هم وجود دارد كه طي آن دولت چيزي جز ديكتاتوري انقلابي پرولتاريا نخواهد بود )).
   يكي از نتايج انقلاب و حركت به سمت جامعه كمونيستي ، نابودي نهائي دولت است . دولت ، روي هم رفته چيزي بيش از ابزار طبقه حاكم براي سرجاي خود نگه داشتن طبقه كارگر نيست . وقتي هيچ طبقه اي وجود نداشته باشد ديگر دليلي برتداوم حيات دولت نخواهد بود زيرا دولت صرفاً انعكاسي از ساختار طبقاتي است .
 
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
 اما در دوره بلافاصله پس از تسخير دولت توسط پرولتاريا ، بقاياي نظم كهن هنوز وجود خواهد داشت ، زيرا ((تحول آني )) اعضاي طبقه بورژوازي امري نامتحمل است . براين اساس ، پرولتاريا حكومت خواهد كرد ولي [ ضمناً ] بايد مراقب همه دشمنان طبقه كارگر [ هم ] باشد و اين دشمنان همان بقاياي بورژوازي هستند . تنها هنگامي كه عناصر بورژوادر جامعه از ميان رفته باشد دولت ، يعني ابزار سركوب ، نيز از بين خواهد رفت . تعارضات مربوط به همه دورانها ي پيشين نيز به دليل منسوخ شده شيوه هاي توليد شاخص هر يك از اين دوران ها از ميان خواهد رفت . (( به جاي جامعه كهن بورژوازي با طبقات و تضادهاي طبقاتش ، جامعه اي خواهيم داشت كه در آن رشد آزاد هر فرد شرط آزاد همگي افراد است )).   
   


Label
نظرات در مورد:بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس

نام شما:
نظر شما:
افزودن نظر



ورود به سايت | ثبت نام كاربر


صفحه نخست | تماس با ما
تمامی حقوق این سایت سایت متعلق به سایت DocIran.COM می باشد
طراحی شده توسط فراتک